Dienstag, 12. August 2008

آمدی و دیدمت، نگاهت رنگ الفت نگرفت

نسیم خوش خیالم هم، مویت به بازی نگرفت

وای بر دلی که مست و خراب تو بوده است

دست جانم دمی دامن گریزان ترا نگرفت

1

خراب و ویرانه ام نکن ای دوست

با بودن بیگانه ام نکن ای دوست

به جنون عشق گرفتارم ز من مگریز

دیوانه ام، دیوانه ترم نکن ای دوست

2

نمیخواهم بدانم که بعد از مرگم چه خواهد شد

که بر گورم گریان یا که خندان خواهد شد

گر نخندد گل غنچه ی لبانت در باغ لبانم

چه باک مرا که این باغ ویران خواهد شد

3

گفتم که دلت با من پیمان و قرار داشت

گفتی که دریغا هر گل هم خاری داشت

به جان عاشقم میخلد خار بی مهری تو

گفتی دل عاشق باید خون روانی داشت

4

کجا روم که بدانند من سر گشته نه آنم

که قصه درد خود از هر دفتر بخوانم

چشم دلم به قلم مهر توست مهربان من

کز وصل نویسی،من با چشم جان بخوانم

5

کسی چو من، دلش گرفتار بی وفا سنمی مباد

شیشه عمرش به دست بازیگوش دلبری مباد

لرزان ز تب عشق آیینه عمر بر دیوار صبر

کسی چو من دل آینه و دلبرش سنگ بدست مباد

6

کوته ست عمر و ناخوش احوال و خمارم ساقیا

بده تا در کشم آن کوزه خون رزان،دواست مرا

بر ساز دلم نغمه عشق زن تا جان باز آید به تن

عیسا دمی بر دم از دمت دمی بر جان خسته ما

7

خیالت مهتاب شبهای پر ظلمت منست ماه منی

از خود برون و در تو قطره شده ام دریای منی

از باده ی لبان تو ننوشیدم می و این همه مستم

خراب در میخانه توه ام و تو ساغر گردان منی

8

مددی کن ساقیا پر از می ساغری دگرم ده

افسار توسن گریز پای مستی باز بدستم ده

پر کن قدح جانم از می راستی و مستی

تا من حیلت هوشیاری شکنم،تو می صافیم ده

9

فرو دستی هزار حقارت را
بر چهره ی این خسته زندگی ما
حک کرده اند
ترنم نگاهی عاشقانه
بر شانه های باغ نروید
شبنم لبخند تردی لبان عطش دار
زندگی را نگشود
از بهر دمی غنچه گون شکفتن نسل انسان
در قعر دل هزار آرزوی محال ریشه بسته
و حقارت انسان
جنگلیست به حجم آدمی
جام می و مطرب و ساقی
جام می و مطرب و ساقی همه به هم ساختند
بنیاد خراب چو منی از روز اول بر انداختند
کجا روم من ِ مست ِ خراب،بی تو ای ساغی
که گور من خمار به میان میخانه تو ساختند
از آنروز تشنه لب آن ساقی سیمینه ساق بودم
کز روز ازل مهر مه رویان به قلبم نشاندند
زندگی سراب ست کویر بر سر آرزو بمیر
که سیاووش عاشق را بر سر عشق بکشتند
سر بسته رازم گشا
بدان که در این دل سر بسته ی من رازی هست
گرم خواهی که بگشایی بیا تا مرا عمری هست
شیدایی و رسوایی پیشه من،مجنون کوی توه ام
بیش از اینم رسوا خواستن ترا چه نیازی هست
من خراب در میخانه تو و تو مست آغوش رقیب
بیا راز گشای پر راز اگرهنوز میل منت هست
مردم در صبوری بر سر این سراب کویر زندگی
بیا رازم گشا که با توه ام بسی گفتار بسیار هست
سر بر قدمت نهادم و جان و دل برطبق اخلاص
گفتم شاید که در تو گلی از باغ مهر و وفا هست
بر دار ستمم چون حلاج، تو چرا می کشی مرا؟
در یغا در قاموس تو چرا بی عدالتی هم هست
در پس هر شب سیه روشن روزی می باید شاید
خورشید روشن من تویی آیا امید روزم هست
چو مکر و حیله ی هوسبازان آمد عشق را به میان
در دمیدن خون سیاوش به جان لاله ها رازی هست
دل شکستن
غزال غزل خوان من امشب میل گسستن جان ز ما گرفت
ساقی بزم من امشب شوق شکستن پیمانه دل ز ما گرفت
صاحب خانه این دل ِ سر گشته و دیوانه ی من ِ خراب
قصد هجرت از شهر خود امشب و ز خانه ی ما گرفت
آنکه آرام جان بود مرا و مرحم ریشهای این دل زارم
طبابتم نکرد دگر به کشتن بیمار خود تمایل تام گرفت
شیرین دریای زندگی میرود از دل تشنه دشت کویر
بی فا یار ره خود سوی باغ سر سبز رقیبان گرفت
ابر باران زای آسمان این دل همیشه تشنه را باد برد
سرابم برویید از باغ دل وعطش او جان ز ما گرفت
دشمن یا که دوست یار ما چنان شکشت آینه جان ما
کز خون سیاووش بدشت لاله های بسیار جان گرفت

Donnerstag, 10. Juli 2008

دوستی کجا شد که دگر دوستی از دوستان نمیبینم
از تو عزیز دل هم دگر با خود دمی همدلی نمیبینم
خورشید مهرتان کجا رفت و کجا مرد ای خلایق
که من کور سویی هم درآسمان نگا هتان نمیبینم
چه شد که مهرورزی را یاران همه بردند از یاد
در باغ زندگی دگر سرو چمان رقصانی نمیبینم
یاران مگر با غافله عمر همه رفتند از این دیار
که در گلستان دگرهزاران خوش خوانی نمیبینم
میخانه عاشقان بست مگرعسس ستم کار روزگار
که دگرشراب نابی در پیمانه صافی مستان نمیبینم
چنان ریختند خون سیاووشان، دشمنان دوست نما
که در این کویر زندگی جز لاله سرنگون نمیبینم

Dienstag, 8. Juli 2008

چشم مست تو بهر من و خلقی دام بلاست
صد خسته چو منی گرفتار این ماجراست
رونق باغ عمری تو ای سرو چمان من
دلم چون باد صبا، با تو بی وفا،با وفاست
می سوزم و می لرزم و میمیرم چو شمع
رقص شعله ی جانم بهر تو و عالم گواست
دل به کمند زلف تو به بند گران دارم
گر نگشایی ز بند دلم را،جانم رضاست
جور رقیبانم نکشت به صد زخم خنجر
گر بمیرم به اشارت ابروی تو رواست
بر تشنه تن کویر نمیباری باران وصل
مرا این همه ستم از سوی تو سزاست
خموش سیاووش و لب به شکوه نگشای
پیمانه ز خون جگر نوش در عشق رواست

Montag, 16. Juni 2008

هر شبی، تازه نفس غمی، ره خوابم میزند
از شرنگ یادها،آتشی به خرمن جانم میزند
شمع بالین میلرزد از سوز تبم، در شعله خود
شوریده دلم چو شکسته قایقی خود به دریا میزند
زهر هجرانش نور امید خورشید روزم را کشت
جهان تاریک از مهر او،دلم از درد فریاد میزند
کسم نخواست و نپرسید که چرا حالم چون است
دل در قفس از تنهایی سر به در و دیوار میزند
خراب انسانی،ای خلایق در این عالم گنگ
در ظلمت جنون خود آینه دل به دیوار میزند
جان دردمندم از پی دل ز خانه تهی گشت
در ره ناپیدای دل سرگشته،خود به بیابان میزند
میماند تنی خالی از جان و دل، بهر من شیدایی
جان از پی دل و دل از پی یار بیابان پی میزند
کویر نه شب دارد و نه روز،نه خواب و نه آب
سیاووش از آتش میگذرد و عشق را فریاد میزند
پیر شدم دگر،خسته و رنجور دل ای دریغ
دویدم و به گرد توسن یارنرسیدم ای دریغ
خاک کردیم و به باد فنا دادیم عمر شیرین
از جام لب یار،می مستی ننوشیدم ای دریغ
سیلم از جا نمیکند چون کوهی پرغرور
خاشاکی هم نشدیم در ره دلبر ای دریغ
عاشقان را در کوی عشق به دار بلا کشند
حلاج وار نشدیم بر دارعشق لایق ای دریغ
در این زمین سوخته بی باران کویر خشک
لاله ای از خون سیاووش نرویید ای دریغ

Sonntag, 15. Juni 2008

گلرخی با گل خنده از دشت دلم، گل دل چید
ازطعم خوش لبش،می به جان تشنه لبم ریخت
از نسیم بویش و بارش شبنم نرم نگهش
به جان زندگیم، طراوت بهاری ریخت
چو تنها گل به دشت دل کویر تشنه شد
لاله ها از خون سیاووش به صحرا ریخت
سیمرغ خیالم همه شب به ماه آسمان او سر میزند
افسانه ی او همه شب به بستر منتظرم سر میزند
نیست مرا شب و روز همدم و هم رازی جز او
یاد او شمع بالینم، همه شب به ظلمتم سر میزند
گل شورم خشکید در باغ انتظار، آب حیاتم کو
رسوا دل دیوانه ما،همه شب تن به دریا میزند
نیست تا که ببیند سوختن و ساختنم را آن یار
شیدایی به دشت دلم همه شب بی او آتش میزند
داس مه نو و کلک خیال حافظ من دانم که
: دلم چو فرهاد به کوه جان از عشق تیشه میزند
سر آن دارم که شبی با خیال به آغوشش کشم
خرامان چو کبک کوهی از دستم او پر میزند
آزاد و رها ساغر شیدایی به دست در بزم رقیب
دل مجنونم چو مرغی در قفس بال و پر میزند
دیده تشنه تر از دشت کویر،نمیبارد باران گذرش
خون سیاووشان به جامش،او با غریبان میزند
دریغا که عمر در حسرت کام از لب او رفت
به چشم میبینم که مرگم در پی جانم در میزند

Sonntag, 8. Juni 2008

دیدگان هر شب از یادش نمیروند به خواب
دل از دوریش روز بیقرار و شب بی تاب
چشمانم سر چشمه ی رود روان دل میشوند
زین سیل خروشان دیده ترسم که بردم آب
نداد این همه صبوری هایم دامن وصل تو بدست
بر آینه دلم غبارهای بسیار از غم و درد نشست
بسی از عطش تو به کوه و دشت و بیابان زدم
از هجر تو دریای دلم به قعر زمین تشنه نشست
چشم بینای عاشق را کور کند خورشید عشق
هوش از جان شیدای ما هم بیتو رخت بر بست
حریفان هر یک با صد تحفه به کویت رسند
بیچاره من ِ درویش که دل عاشقم بخون نشست
تا پیام رسیدنش به من رسید از خود چنان رفتم
که ندانم کی آمد آن نگار و کی بار سفر بر بست
سنگین بود با من دل آزرده و رسوای عشقش
ندانم چرا کمر به قتل جان ِ من ِ خسته دل بست
سرو چمان من بود بر لب جوی روان دیدگان
سر از باغ برون برد،ریشه در باغ رقیب بست
دریا کی به آغوش پر عطش دل زار کویر رسد
از عشق سیاووش دشت برهنه آذین لاله بست

Samstag, 7. Juni 2008

همه عمر سوخت جانم چو لاله در آتش دل
باران نگه نباریدی بر شعله ی خرمن دل
زمستان صبوری هایم کشت مرا ای یار
بهاران شد،نشدی بلبل نغمه خوان باغ دل
فرسایدم اندوه جان گداز چون دوری از من
تیشه بر ریشه ی جان خسته زند دست دل
تیغ حسرتم بکشت که یکدم نبودی بر برم
تا که بگیرم ازتو شور و شیدایی و کام دل
این صبوری های جانفرسای درد ست درد
مسیحا دم بودی و ندمیدی دمی بر زخم دل
کوه تنم و قلعه جانم خاک کرد هجران تو
یغماگر طوفان یادت بردش از ساحل دل
بوسه شفا طلبد ز جام لبت جان پر ریش
ساغر گردان ما گر نشوی میمیرد این دل
دیدمت از ما گذشتی و دستت بدست غیر
داغ جانسوزم نهادی بر این سوخته دل
خرامان پا بر لاله های دل میرفتی شاد
گوش نسپردی به ناله های زار من و دل
پر از گلهای مست صحرا و در و دشت
بی تو در این بهار دلانگیز خون شد دل
لاله دمید چهره گل خنده نکرد به جان کویر
سیاووش با تو پیمان وفا دارد ای کشنده دل
هوای نگاهم در خیال دامن او میگرفت
مینوشتم عشق، دلم بوی بوم او میگرفت
نسیم سحر بر جان بیقرارم جوانی میدمید
دل رمیده ام کمند قرار از لبان او میگرفت
یادگاری صید میکردم از دریای خون فشان عشق
دلم خون شد تا دام آیینه، خیال رمیده او گرفت
جان جان جانم پر شد از خیال بدام افتاده او
دل پر میکشید به سینه آسمان و ماه میگرفت
غزل میگریستم با خون بر دامن پر چین ماهش
هر بیت بوی ترنم های عاشقانه ی عالم میگرفت
میبارید مهتاب نگاهش بر تن پاره ی شعر کویر
جان گرفت کلک خیالم، شور شعله شعر در گرفت
آتش در ساغر جان می ریخت آن ساقی افسونگر
جان سیاووش از کوره آتش خلعت پاک میگرفت
وای از تو ای دل دیوانه من که دیوانه از کار تو ام
هرزه و پر هوسی و من در زنجیرهوس های تو ام
چه میجویی از این جان خسته و تن رجور منِ شیدا
برون شو زین خانه در آرزوی رهایی از ستم تو ام
هردم رخت مرا در گذری،میفکنی زیر پای دلبری
ناله و زاری من ندارد در تو اثر آواره بیداد تو ام
نیاسودم از دست تو، شب و روز در حال گذری
آواره دشت جنونم و رسوای دیوانگی های تو ام
شمع جانسوزم کردی بهر انجمن آشنا و غریب
من ِ بینور فانوس شبهای پر شر و شور تو ام
روز محفل داری به در و دشت بهر خوبرویان
شب بزم و طرب داری ماه شبان آسمان تو ام
چه میخواهی چه میجویی دل همیشه مست من
بچشم روان کردی خون جگرم جام شراب تو ام
بر من پای شکسته سواری و خوش می تازی
توسن خوش رکاب رقاصیهای جانانه ی تو ام
درعطش قطره ی آبی از ابر آرامش ست کویر
تو سودابه هوسبازی و من سیاووش مکر تو ام

Mittwoch, 4. Juni 2008

همه رفتند از این دل خسته ما، تو هم برخیز برو
همه شکستند آینه جان ما، تو هم بشکن و برو
پرده درید زاری های شبانه ام و جنون روز
کوس رسوایی ما تو هم بر هر برزن بزن و برو
خون جگرم به جام زندگی و تو ساقی مستانی
به پیمانه ی ما تو هم شرنگ مرگ بریز و برو
از دریای دلم هزارموج خونین به ساحل رفت
موجی باش بر خیز و از دریای دل ما برو
همه عمر قصه از غصه دل با کس نگفتم
راز سر بسته ام شکستی حال بر خیز و برو
بخت از من سرگشته گشت و بخت یار نبود
تو هم چون بختم گریز پایی بر خیز و برو
شمع شبانه به محفل پر دردم شدی تو شبی
حال که شعله فکندی به خرمن جان برخیز و برو
نفسم به شوق وصل تو دردشت سینه میگشت
بربستی راه گلویم به ستم بر خیز و برو
ابر بی باران بودی درآسمان دل کویر تشنه
درسر وفا سوختی جان سیاووش بر خیز و برو
دل ناله ها از شور ساز آشفته دلان شنوید
صدای جرس کاروان دل دیوانگان شنوید
جان شنوایان،بشنوید راز سر بسته دل ما
بانگ مرغان عاشق و نغمه هزاران شنوید

Sonntag, 13. April 2008

چو صخره سر به موج خروشان یاد تو دارم
از غم هجران تو بسی نالها پنهان در دل دارم
ساغر جانم خالی نشد از شرنگ درد دوری
از آن دم که این دل دیوانه با تو آشنا دارم
سبو گردان روزگار سبویم از خون دل داد
در این شوکران نوشیها من هم عالمی دارم
شاه بیت غزلهای پر حزین من شیدایی تو
در این سروده ها بسی فرخ بهاران دارم
من کویرو تو دریای دشتهای سبز بسی دور
از خون سیاووش لالهای آتشین به دل دارم
بزم نشین خاطر مستی های شبانه منی
ساقی ریزنده خون جگر به جام منی
دل آشنای من ِ خراب،غریبی میکنی
نگاه ت دوست وخود دشمن جان منی
خورشید روز و ماه شبانه ی رقیبان
شعله فکن به خرمن دل ِ دیوانه منی
بی تو جز آواز حزین نسرود این نی قلم
شکننده ی قلم و سوزنده دفتر ناخوانده منی
بلبل خوش خوان باغ دگرانی به هر بهار
باد ویرانگر پاییزی به گل عمر کوتاه منی
خوش خرام کبک غزل خوان کوی غیر
زغن کویر خشک و تشنه ی زندگی منی
ازهوس سودابه به جز فتنه هیچ بر نخاست
من سیاووش و تو هم دشمن دوست نمای منی

Samstag, 5. April 2008

ازعشق خون جگرم کردند به جام
شاهین بلند پروازدلم کردند به دام
کامم تلخ کردند از عمر شیرین
توسن گریز پای خیالم کردند رام

Freitag, 21. März 2008

رفتی و رفتم از دست،غمت از دست نرود مرا
خود رفتی تا جان است غمت از دل نرود مرا
از شب وصلت طعم شیرینی هنوز به لبم مانده
که تا عمر باشد نرود از یاد آن شیرین بوسه مرا
از هجران تو خسته و زار است این دل
از هر آنچه غیر تو بیزار است این دل
رهایم کردی،بجای تو غمت مانده بجا
غم خوارغم توست تا جان دارد این دل
میکده ی عاشقان را باز بگشایید،که بهار آمده است
آن ساقی ساغر گردان طبیعت مست باز آمده است
بلبل،مست و غزل خوان رقصد در دامن پر گل باغ
سبوی پر کن از خنده ی لاله،که باز بهار آمده است
سختی زمستان از یاد ببر و هر آنچه که بر تو رفت
لب بهاران شکفت به گل،خنده کن که بهار آمده است
دریغت از دوشهای رفته مباشد حال کنون خوش دار
دم عمر غنیمت دان،مست شو که باز بهار آمده است
روز رقصنده در رقص گل و سبزه به دشت و صحرا
شب مهمان در بزم ماه باش که باز بهار آمده است
بگشود بصد جهد حجاب زمستان را خورشید بهر تو
ساز به نغمه شیدایی نواز که باز بهار آمده است
تشنه جان تو هم سیراب شود شاید از بوسه باران ای کویر
ازخون سیاووش لاله دمد در بهاران، باز بهار آمده است
بر طبل و دهل برزنید که باز بهار آمده است
زمستان سرد رفت و باز بهار گرم آمده است
به تن کرده جنگل سیه جامه سبز به مقدم بهار
آن سفر کرده ی ما هم، باز با بهار آمده است
ساز شور بهر خمار دلان زند بربط مست بهار
کبک خوش خوان به کوهساران باز آمده است
میرقصد دلم در قفس سینه به شوق چو سرو چمان
که آن پرستوی مهاجرم با بهار باز آمده است
شیدایی و شور دویده کنون به رگ و خون زمان
مژده دهید خسته گان را،که باز بهار آمده است
چه خوش میرقصد بید مست،دست به دست نسیم
مردگان جهان را،همه جان با بهار باز آمده است
دوشان را از یاد ببر که تنت سرد بود و رنجور
برقص کنون به شوق که بهار باز آمده است
بسی بهار آمد و گذشت از من وتو و ما،هوشیار
بنوش پیمانه ی خوش لب یار،بهار باز آمده است
میبارد دُر باران از ابر آسمان بر تشنه دل کویر
از خون سیاووش به دشت لاله ها به بار آمده است
به کوری چشم حسود آفتاب،ماه من امشب اینجاست
روز رفت و شب آمد،یار دلنواز من امشب اینجاست
تا بوسه زنم نرم نرمک بر گلبرگ لبانش از سر شوق
تو سر بر نیارخورشید،ستاره بخت من امشب اینجاست
آرزویش به دل بود عمری،کردم صد هزار راز و نیاز
فلک تو رقیب خواب کن،دلبر من خراب امشب اینجاست
شمع روشن محفل من سرگشته ی ظلمت نشین شده او
پروانه ام گرد وجودش،شمع بزم من امشب اینجاست
وای بر من رسوا که چون من هزار بی سر وبی پا
به طواف خانه ام آمده اند،خدای من امشب اینجاست
جام باده ی پر بدست،صدای شور سازش بگوش جان
شاه شاهانم دمی،ساقی سیمین ساق من امشب اینجاست
هوشیار از عقل تهی شو گر عاشقی و شیدا و مست
آنکه ره عقل زده ست از همه ومن، امشب اینجاست
رخت خجلت به تن بَردرم من، گردش برقصم بسی
که آن زیبا گل آرای بزم زندگی من امشب اینجاست
زمستان سرد و سیاه رخت به خانه مرگ کشاند
آن بهار دلنواز و دل انگیز من امشب اینجاست
تشنگهای پر عطش کویر خسته دل سیراب شد
ابر پر از باران مهر آسمان من امشب اینجاست
کاشم که مادر سحری نزاید هیچگاه خورشید روز
که ماه رخ رقصان در ظلمت من امشب اینجاست
دشمن جان ست دانم، صد عهدش ببستم از دل و جان
آن کشنده سیاووش و پیمان شکن من امشب اینجاست
امشبم ساقی مست پیمانه ام پر از خون رزان کن
رخساره ام زرد ست از خون جگرلاله گون کن
بر تو مهمانم و تشنه لب،سیراب کن از لبت جانم
با خود من بیگانه را یک امشب با خود یگانه کن
این دل دیوانه ام در قفس سینه نمیگیرد دگر جای
یک امشب به طره زلف ببند و به زندان خود کن
در آتش عشق تو میسوزد تن و جان و دل و روانم
شعله بوسه به جام لبم ریز،آتش فروزان افزون کن
مستم کن با بوسه ای که جام هوسهای دل بشکنی
درهوشیاری دل نماند با ما تو مست و خرابم کن
غریب غربت نشین دورهای گم شده در کویرم
خونم بریز چو سیاووش، باغ جهان پر خون کن
دل خود به چشم دیدم که از پی یار میرفت
از من ملول بود در قفای آن مه رو میرفت
بار سفر بر شانه بست به سوی دیار نا آشنا
با من بیگانه میشد و با غریب یگانه میرفت
ندانم چه بدی دید که پند نگرفت از من خسته
گوش به حرفم نداد و با صیاد ستمگر میرفت
من بدنبالش گریان و او دست در دست دگری
میرفت با دلبر و جان ما از پی آنها میرفت
با چشم تر،نجوا کنان گفتمش مرو ای یار
با دلبر راز آشکار می گفت و خندان میرفت
چوخالی شود باغ از گل دل بلبل جان نخواند
بهارعمر کوتاه من پریش حال بود و میرفت
خنده ها به لب ماسید و چون سنگ به دریا
ناله و زاریهایم نشنید آن بی وفا و میرفت
من تشنه ماندم به دشت کویر خشک بی او
او خون سیاووش مینوشید و بی من میرفت
وقتت خوش ای یار جانی من از برت رفتم
مهر نورزیدی،ستم کردی من از درت رفتم
آمده بودم به کویت که سر در قدمت بمیرم
رخ به نقاب بستی من سرگشته هم رفتم
گرت گذرت به ره منت افتاد روزگاری
ببین که خون از دیده بسی فکندم و رفتم
چرا مهر از من بریدی و به غیر بستی
غیرتم ره گلو گرفت نگفتم سخنی و رفتم
خاکستر شد دلم به شعله عشق تو چنان
که سوار بر نرمه بادی از کوی تو رفتم
خوش باش ای یار،بی من مست و دلشاد
خود را رسوای تو سنگدل کردم و رفتم
من با زخم دل و جان،تو به عیش و نوش
شیدا خون دل خورد،تو می نوش من رفتم
عقل وهوش و دلم تو بردی از سر و دست
تو رهزن دل و دینی همه بتو دادم و رفتم
چشمه پرمهرت به روی من تشنه ببستی
تشنه لب آمدم به برت و تشنه تر رفتم
بختم ستم کرد وصلت نداد امیدم هم برید
تو خود خواستی مرا برانی من هم رفتم
خورشید روز رقیب و شمع بزم او شدی
ای نور دیده با کوری چشم از کوی تو رفتم
مه آسمان و شه ستارگان بودی از بهر من
ظلمت نشین و بی چراغ از کوی تو رفتم
چو سرو چمان دست با رقیب بر لب جوی
روزت خوش بود،شبت خوشتر که من رفتم
میروم چو سنگی در دل رودی گمنام روان
تا در دریای خونین عشق شوم غلطان رفتم
خمار می مستانه ز لب مستت بودم من دیوانه
تا دیده سیراب کنم از دریا درد هجرت رفتم
سرگشته شوم به بیابان عدم ای دوست
که دلم تو بردی و جان،غارت شده رفتم
تو شهی به جفا کردن و من گدای مهر
نه لایق تو منم، تو خود گفتی که من رفتم
به سکوت کویر روم و نالم از درد جان
تا نشنوی ناله و زاریم من از برت رفتم
هوس بود عشقت چو سودابه به سیاووش
من عاشق زارم از کوی هوسهای تو رفتم

Samstag, 15. März 2008

چه میشود فاصله ها بین من و تو قابل پیمودن بود
آغوش گرم تو جای آرمیدن خسته دل تنهای من بود
ای کاش ببهای تا به ابد خفتن در دل خاک سرد گور
دمی آتشین لبان تشنه تو مهمان دریای لبان من بود
شیفته جانی و سرمست گلست باغ نگاهت ای دوست
کاش این خشکه دل من باغ گل لبخند های تو بود
بشکفد اگر آن غنچه خنده که به لب داری ای نازدار
گلستان شود کویر و آن دل جوان شود کز من بود
به سر پیمایم با پای شکسته گرت بمن نظری باشد
کاش آن عاشق دل سیاووش در زندان سینه من بود
جمال تو چه زیبا ست در آیینه ی دل ما
تو خوش نمایی، نه دل زنگار بسته ی ما
چنان فارغی از حال این دل شیدای ما
که روان شد جوی خون از دیده ی دل ما
سر مهرت با عاشق زار اگر نیست ای یار
هر دم به خون کشی چرا دل دیوانه ی ما
زمستان رفت، بهار عمر خسته تویی بیا
دل و جان گلگون گیری مقدم ِ قدم از ما
چو خرام سرو بلند بر لب جوی رقصانی
نظرت نیست به جان لرزان از تب ما
مرحم درد میطلبد دل ریش، شرنگم ده
نوشم هر چه تو ریزدی به جام خالی ما
کویر در سراب زندگی بمرد از تشنگی
شبی خون سیاووش به جام وفا بنوش با ما
جام باده دارم امشب از چشم دلبر بدست
خمار این دم خوش بوده ام از روز الست
حال پر شور من کس ندارد ساقی امروز
پر کن پیاله که دم شاد عمر در گذر است
عمر شتابان از دفتر من و تو میگذرد
بیا جوانی جان و شور دل هم میگذرد
بی من منشین،عمر میرود ای دوست
شب آخر ست شاید، امشب هم میگذرد
با ما بنشین به میخانه و خوش باش
دم زندگی چه خوش یا که بد میگذرد
جام گیر از ساقی سیمین ساق مست
به بزم نشین روز رفت،شب هم میگذرد
بسی بهار آمد و نماند،تابستانها گذشت
پاییز رفت ،زمستان آمد،او هم میگذرد
چشمه ی کویر باش،عطش دارد باغش
سیاووش افسانه شد افسانه هم میگذرد
بد مستان سیه دل سبوی ما به سنگ جهل شکستند
چو یاران اصحاب کهف آمدند،هیچ از نو ندانستند
خود بینان خدا پرست را به می نوشی عشق چکار
نا نوشان می، سیاه مستند بزم شادی در هم شکستند
دزدان آزادی و مستان مال و مسجد نشینان بد حال
حاکم بر جان و زندگی مردم مظلوم شهر ما گشتند
روا نبود در این جهان دو کس آید و ماندگار گردد
خود پرست و خدا پرست، بجای خود آینه شکستند
در عجب مباش از کار گردون هزار رنگ و ریا
چو بلور عشق آفرید،سنگ سیاه ستمکار نشکستند
چون بر بلبلان نغمه خوان خوش عشق رفت که
بعد سلیمان مرغان سخنگو همه زبان به کام بستند
تضاد عالم بین،شب سرد و روز آتشست دل ِ کویر
سیاووش، عشق و وصل عهد دوستی با هم نبستند
تشنه لبم اگر از باغ لبان تو شبی گل بوسه چیند
شوریده جان ِدلم از هوس بلور تنت آتش گیرد
رقصان سرو چمان،طره افشان در نسیم سحری
دستان تو کی به آشفته باغ دلم گل آرامش نشاند
از درد عشق تو سرگردان ست تشنه دل کویر
دست پر عطش من کی از تو جام شراب گیرد
اگر بوسه ام دهد آن سرو مست از سر تا بپای
به قیمت هر بوسه اش،به بها جان از ما گیرد
تو چشم مستی،من خراب مستی های چشم تو
بیا جانان من تا ابلیس جدایی از حسادت میرد
هزار رنگ غم گرفت دلم بسان عالم پاییزی
بهاری تو بیا، تا سبزه از زندگی کام دل بیند
ابر پر باران بر دشت خشک دلم ببار باران
کز خون سیاووشان عاشق بسی لاله ها روید
آه که چرا عاشقان راستین خاموشند همه
هوس بازان عربده کش در خروشند همه
نباشد شیدایان مست پر شور به ماتم نشینند
ساز شکسته گان به بزم شادی درآیند همه
دریغا که ابلیسان ریایی به شهرها شدند
عاشقان مجنون، کنون بیابان نشینند همه
افسوس عالم به کام دغل بازان بسیار شد
روز محراب نشین،شب باده فروشند همه
گل شور باغ عشق را کجا برد آفره باد
که بلبلان نغمه خوان باغ خموشند همه
ای دیده ببار بسی خون از ابر آسمان دل
که تشنه مانده بر سر سراب کویرند همه
یاران اصهاب کهف در میکده ها ببستند
پیمانه ها خالی،نعره بگلو خفته اند همه
چشم بمهر ستم کاران ندوز ای دوست
خون سیاووش در افسانه نوشیدند همه
خمار چشم مست بهر من، دیده دل بیدار دار
جانم نغمه خوان، گوش بسوز سازش سپار
عشق شعله کشد از دل ماهی تا اوج آسمان
بهر خاموش کردن آتش دل،باران نگاه بیار
آمد و بر لب خندانش،صد گل عشوه داشت
در دلم از شور،لاله ی مست بسیار کاشت
خواستم از باغ لبانش دسته گل هوس چینم
چو ماهی لغزید،آینه نگهش ترک بر داشت
رنگ رخم چون دلم خون،از شوق دیدارش
مرا تشنه ی طعم گس لبانش،خمار گذاشت
درعطش بوسه ز خال لبش سوخت دل کویر
سیاووش شوریده،چشم به مهر فسانه داشت
از دشمنی ها بگریز رسم دوستی کن حکایت
دشمنی ها عقل زایل و کور کند چشم درایت
با من باش ای دوست تا که من و تو ما شویم
که عشق انسان به انسان حسن باشد به غایت

Dienstag, 19. Februar 2008

رفتم و ناله ی مرغ دلم را

رفتم و ناله ی مرغ دلم را، از باغ تو بردم

رشته الفت ما دلم بود، به دستان تو سپردم

رفتم از کویت ای جانان جان ِ دل و جان

کز پیمانه ی میخانه تو، جز خون دل نخوردم

باران اشک بسی بارد از ابر آسمان چشمانم

که چرا دل عاشق زارم به تو بی وفا سپردم

گریستم از هجر تو،خندیدی بر دل بی قرار من

آتش بزن یا که بنواز،من دل شیدا به تو سپردم

به هر دشت روانی،سرو قد به هر باغ نشانی

گل بودی، چو بلبل شرنگ خار تو من خوردم

به بزم آیی،لب چو جام می بر لب رقیب سایی

چو پروانه ای در آتش جانسوز حسادت سوختم

کشت کویر را روان چشمه زلال در عطش خود

به ریشه افسانه گل سحری خون سیاووش چکاندم

سیمرغ خیالم

سیمرغ خیالم همه شب به ماه آسمان او سر میزند

افسانه ی او همه شب به بستر منتظرم سر میزند

نیست مرا شب و روز همدم و هم رازی جز او

یاد او شمع بالینم، همه شب به ظلمتم سر میزند

گل شورم خشکید در باغ انتظار، آب حیاتم کو

رسوا دل دیوانه ما،همه شب تن به دریا میزند

نیست تا که ببیند سوختن و ساختنم را آن یار

شیدایی به دشت دلم همه شب بی او آتش میزند

داس مه نو و کلک خیال حافظ من دانم که :

دلم چو فرهاد به کوه جان از عشق تیشه میزند

سر آن دارم که شبی با خیال به آغوشش کشم

او خرامان چو کبک کوهی از دستم پر میزند

آزاد و رها ساغر شیدایی به دست در بزم رقیب

دل مجنونم چو مرغی در قفس بال و پر میزند

دیده تشنه تر از دشت کویر،نمیبارد باران نگهش

خون سرخ شیاووشان به جام او با غریبان میزند

همه ی عمرم امشب در حسرت کام از او رفت

به چشم خود دیدم که مرگم در پی جانم در میزند

Montag, 18. Februar 2008

توسن خیال هم دگر

توسن خیال هم دگر، بگَرد قدم تو نمیرسد ای دوست

دریغ شکسته بال من و بلند ست پرواز تو ای دوست

حیرانم من در کار عشق،که با دام بسی بی دانه اش

بکمند زلف،آهوی ختن از صحرا میگیرد ای دوست

چو ببند عشق افتد دلی

چو ببند عشق افتد دلی،آرام نماند ای دوست

چو از قفس سینه برون شد،باز نیاید ای دوست

به دام نگاه مگیر دیوانه دل سرگشته ی مرا

در پیمانه جانم شرنگ مرگ مریز ای دوست

از بیدلان ِ جان خسته

از بیدلان ِ جان خسته،دل خوش نخواهید

از خمار ِ در میخانه،جام پر باده نستانید

دل و جان و مال داده بگرو چشم خماران

درویش گرسنه را کشکول گدایی نربایید

تا نسوزی

تا نسوزی پروانه وار عاشقت نخوانند

در بازاردلربایان جز گوهر جان نستانند

ققنوس وار در آی به آتش،گر عاشقی

هر دیوانه ی پر هوسی را عاشق ندانند

در بزم عشق

در بزم عشق چو شمع شبانه باید آهسته سوخت

درد کشید و ناله نکرد و لب از گله فرو دوخت

رو خاکستر شو بشعله عشق جانسوز ای مدعی

چو پروانه باید که سوخت،تا که عاشقی آموخت

Montag, 11. Februar 2008

دلم در آتش

دلم در آتش درد دوری های یار دارد میپوسد

لبم از یاد گرمی لبش هنوز هم دارد میسوزد

مردم از درد جانسوزی که از یادش مانده بجا

این صد پاره دلم را سوزن یادش بهم میدوزد

شبی به باغ دلم آن گل مهربان بود و خندان

رفت با رقیب نشست،دلم از این رو میگدازد

ختن آهوی دشت سبز دل مست ما بود او

چه شد که او از باغ ارم دل شیدا میگریزد

این کویر دل با باران بوسه او بستان گشت

ندانستم او هم خون سیاووش عاشق میریزد

این دل شکیبای من

این دل شکیبای من، امروز گرفتار بی شکیبی ست

صبوریش مرد،از درد دوری، کارش بی تابی ست

نیامد آن گل رفته که بوی بهار گیرد باغ خشک دلم

در زمستان زندگی کار دل من شیدا،بی خوابی ست

من خمار می لب یارم

من خمار می لب یارم و او ساقیم نیست

دل در پایش فکنده ام و او موافقم نیست

مستم نکند صد جام از ساقی سیمینه تن

جز بوسه ی لب او آرزوی مستیم نیست

خمار لب یار م

خمار لب یار م، ساغر م ای بد مستان نشکنید

شیشه عمرم شکنید،دل عاشق زار م نشکنید

سر به هوای دلبر دارد این دلم، شب و روز

در سینه ام دل سیاووش عاشق دارم،نشکنید

فکنده ام رخت ز تشنگی دیدار به کوی یار

به بارگهش خوانیدم و دل بیمار من نشکنید

کعبه ماست خانه آن دلبر خوش رنگ و بو

آیینه آرزوی نگهش بدست دل دارم،نشکنید

سر گشته ی بیابان عدم بودم عمری بدنبالش

حال که به طواف کویش رسیدم پایم نشکنید

از کویر آمده ام،جام جانم پر از تشنگی ست

بدریای شیرین رسیده ام جام آرزویم نشکنید

خسته دل من

خسته دل من از رنج دوری فریاد میکشد ای دوست

سبز در جان منی، چونی تو، چو منی ای دوست؟

ستمها کرد این روزگار قدار به ما،بیکران و بسیار

با این بیداد و ستم چه باید کرد،تو بگو ای دوست

Sonntag, 10. Februar 2008

حال ما آشفته احوالان

حال ما آشفته احوالان چرا پرسید ای دیوانه دلان

خود بهتر دانید روزگار و دردهای مانده بر جان

عاشق یک دم از یاد یار غافل نشود چونکه میرد

دم و باز دم هم یاد یار ست که میدهد ما را جان

چو عشق پیدا شد

چو عشق پیدا شد،جهان خاکستر کرد

آشفته مرا، از این جهان بیدادگر کرد

ساقی روزگار مست به می خانه شد

جام خماران شکست بجانها آتش کرد

چو غم آن یار ِ

چو غم دوری آن یار برد از کفم صبر و قرار

غیر جان دادن در غمش نیست مرا چاره ی کار

به وقت مردن غسلم ندهید بهر خاک کردن

کز فراق او بارها غسل داده ام دلرا بخون جگر

جام باده دارم

جام باده دارم امشب من از چشم دلبر بدست

خمار این دم خوش بوده ام من، از الست

حال پر شور من کس ندارد ساقی امروز

پر کن پیاله ام که دم شاد عمر در گذر است

بر بیمار دل ِ عاشق

بر بیمار دل ِ عاشق، مرحم از لب یار نهید

تشنه باغ دلش را،به می نگه یار آب دهید

هر کرا که میل گشت ِ دشت عشق بسر افتد

به سلامت برون نیاید از آنجا، پیامش دهید

مستان ِغزال چشم

مستان ِغزال چشم، دلان را شیدا و رسوا کرد

آتش عشق چو ز جانها جهید،عالم هستی فنا کرد

من و ساقی عشق خمار غزل و مثنوی بودیم

ننوشتیده پیاله ای ز رباعی دلرا مست ایام کرد

میخواهم امشب ترا

میخواهم امشب ترا، چو می در جامی، من سر بکشم

امشب ترا فرهاد وار، چو جان شیرین من ببر بکشم

میخواهم امشب لبانم از لبان مست تو کام دل گیرند

امشب از مرمر تنت پیاله ها تب مخمّر سر بکشم

میخواهم امشب فقط تو باشی و من،ساقی سیمین تن

امشب ترا چون خون ِرزان قطره ـ قطره سر بکشم

میخواهم امشب چو پروانه گرد شمع فروزان اندامت

امشب از سکر بوسه های مستانه چو عقاب پر بکشم

میخواهم امشب من عشقه شوم به دور سرو بلندت

امشب چو کهنه شرابی تا به آخر ترا من سر بکشم

میخواهم امشب تو زیبا گل بهار باغ دل من باشی

امشب مستانه من صد جام هوس از تو سر بکشم

میخواهم امشب تو شمع بزم باشی من پروانه شوم

امشب چو بلبلی بهر گوشه پنهان باغ تو،سر بکشم

Donnerstag, 7. Februar 2008

خوش میروی،برو صد جان چو جان من فدایت

چشمان من و مردمان عالمی میگریند در قفایت

در آیینه دل شکسته ما ننشستی،رفتی و نماندی

تا ونوس عشق را تراش خورده بینی از اندامت

صید دام بی دانه ات شدند دلهای مست ِ بسیار

همه تیر زهر به سینه دارند از خدنگ نگاهت

خرام سرو باغ حسن و زیبایی دلشدگان تویی

صد هزار مرغ عشق نغمه خوان بستانت

ره عقل و دین چنان به نرم خنده ها زدی که

کوران بینند صد راز آشکار در نگاه پنهانت

به یک تار طره زلفت صد دل به کمند آری

تیر و کمان ابروی میدوزد به هم شکارانت

دانی چرا بی تو خواب بر من حرام گشت؟

خار بر چشم منی تو،ساغر گردان دشمنانت

سیمرغ بلند پرواز افسانه شده ام از عشق تو

ره نمی دهی لانه کنم بر بلندای سرو چمانت

کویرم جز باران از ابر مهر تو من ننوشم

نگذار تشنه بمیرم بی نگاه تو دور از آستانت

شمع روشن محفل خوش رقیبانی ای دوست

بگذار بریزم خون سیاووش شبی به پیمانت

جمال تو چه زیبا ست در آیینه ی دل ما

تو خوش نمایی، نه دل زنگار بسته ی ما

چنان فارغی از حال این دل شیدای ما

که روان شد جوی خون از دیده ی دل ما

سر مهرت با عاشق زار اگر نیست ای یار

هر دم به خون کشی چرا دل دیوانه ی ما

زمستان رفت، بهار عمر خسته تویی بیا

دل و جان گلگون گیری مقدم ِ قدم از ما

چو خرام سرو بلند بر لب جوی رقصانی

نظرت نیست به جان لرزان از تب ما

مرحم درد میطلبد دل ریش، شرنگم ده

نوشم هر چه تو ریزدی به جام خالی ما

کویر در سراب زندگی بمرد از تشنگی

شبی خون سیاووش به جام وفا بنوش با ما

Mittwoch, 6. Februar 2008

بد مستان سیه دل

بد مستان سیه دل سبوی ما به سنگ جهل شکستند

چو یاران اصحاب کهف آمدند،هیچ از نو ندانستند

خود بینان خدا پرست را به می نوشی عشق چکار

نا نوشان می، سیاه مستند بزم شادی در هم شکستند

دزدان آزادی و مستان مال و مسجد نشینان بد حال

حاکم بر جان و زندگی مردم مظلوم شهر ما گشتند

روا نبود در این جهان دو کس آید و ماندگار گردد

خود پرست و خدا پرست، بجای خود آینه شکستند

در عجب مباش از کار گردون هزار رنگ و ریا

چو بلور عشق آفرید،سنگ سیاه ستمکار نشکستند

چون بر بلبلان نغمه خوان خوش عشق رفت که

بعد سلیمان مرغان سخنگو همه زبان به کام بستند

تضاد عالم بین،شب سرد و روز آتشست دل ِ کویر

سیاووش، عشق و وصل عهد دوستی با هم نبستند

کاش شبی دست من

کاش شبی دست من دامن آغوش تو در خواب میگرفت

چو سرما زده گنجشکی در بستر گرم تو لانه میگرفت

کاش دمی این دل شیدای من همنفس و هم دم تو میشد

خمار چشم دلم از نگاه مست تو پیمانه ها می میگرفت

کاش شبی از این شبهای تار مهمان در خوابت میشدم

خرمن جانم از شور آغوش تو شعله ها بدل میگرفت

کاش گلی بودی تو،فصلی در باغ تشنه دل کویری من

ریشها به جان میزد و از خون سیاووش آب میگرفت

دلم از نبود مستی نگاه ت

دلم از نبود مستی نگاه تو امشب خراب است

در دلهره دریا چو شکسته قایقی بر آب است

پیام ده مرا ای رفته که دل پر تب و تاب است

که بر این چشم نگران بی تو خواب حرام است

بید مجنون دلم، لب جوی در دست نسیم مست

میرقصد و میلرزد و به جان تو نگران است

چکنم با پر عطش کویر خشک دل، ای دوست

به مهر باران نگاه تو محتاج و تشنه آب است

بلبل خوش خوان چامه های دل ِ شیدای من

افسانه سیاووش ز جگرش خون روان است

هر شبی، تازه نفس غمی

هر شبی، تازه نفس غمی، ره خوابم میزند

از شرنگ یادها،آتشی به خرمن جانم میزند

شمع بالین میلرزد از سوز تبم، در شعله خود

شوریده دلم چو شکسته قایقی خود به دریا میزند

زهر هجرانش نور امید خورشید روزم را کشت

جهان تاریک از مهر او،دلم از درد فریاد میزند

کسم نخواست و نپرسید که چرا حالم چون است

دل در قفس از تنهایی سر به در و دیوار میزند

خراب انسانی،ای خلایق در این عالم گنگ

در ظلمت جنون خود آینه دل به دیوار میزند

جان دردمندم از پی دل ز خانه تهی گشت

در ره ناپیدای دل سرگشته،خود به بیابان میزند

میماند تنی خالی از جان و دل، بهر من شیدایی

جان از پی دل و دل از پی یار بیابان پی میزند

کویر نه شب دارد و نه روز،نه خواب و نه خوراک

سیاووش از آتش میگذرد و عشق را فریاد میزند

Freitag, 1. Februar 2008

هوای نگاهم در خیال، دامن او گرفت

مینوشتم عشق، دلم بوی ِبوم او گرفت

نسیم سحر بر جان بیقرارم، جوانی دمید

دل رمیده ام، کمند ِقرار از لبان او گرفت

یادگاری، صید کردم از دریای خون فشان او

دلم خون شد، تا دام ِآینه، خیال رمیدهی او گرفت

جان ِجان ِجانم پُر شد از خیال ِبه دام افتادهی او

دلم پَرکشید به سینهی آسمان و کام ِ ماه گرفت

غزل گریستم با خون، بر دفتر پُرنگار ِجانش

هر بیتم، بوی ترنمهای عاشقانهی عالم گرفت

میبارید مهتاب نگاهش بر تنْ پاره ی شعر کویر

جان گرفت کلک خیالم، شور ِشعلهی شعر در گرفت

آتش در ساغر جان می ریخت آن ساقی افسونگر

جان سیاووش از کورهی آتش، خلعت ِپاک گرفت

Mittwoch, 23. Januar 2008

دریغا که معشوق ما در بازی عشق نادانست

زخم چنان زد بدل،کز چشم خونینم نمایانست

رفت در بزم رقیب نشست و پیمانه ها نوشید

جان من خمار گشت و او ساقی بد مستانست

از حسرت دل کویر پر از سراب عطشها شد

دشتها لاله از خون سیاووش کنون جوشانست