Sonntag, 20. Dezember 2009

هوای خوش دیدار
و خندیدن آدمی
وقتی که گل لبخند در باغ چهره
بسان گلی در بهاران میشکفد
یا چون دخترک انار
بزنی رسیده
از سر شاخه های دل زندگی آویزان میشود
سر بر شانه ی دیدار هم نهادن
در بستر آشفته ی نیمکت خسته ی
باغ شهر پر از گزمه ی بی عشق
بوسیدن ها را با ترازوی ترس سنجیدن
وقتی که تن از گرمای دستان تب میکند
گشودن زبان ناچاری به احوال بی حال هم
وقی که باغ دیدار از گل بوسه تهیست
هیچ غنچه ای اینجا
از ترس دستان زود رس
پاییز همیشه پای براه
گل نمیشود
پنهان کردن نسیم ترد عطر خواهش در
گفتارهای گنگ
دل کندن از بوسه های ترد و خیس
گر گرفتن گونه ها
کلمات کوچک برای حرفهای بزرگ
حرفهای بزرگ پر خطر از عشق
گریختن آدمی
دمی از تعادل نابسامان زندگی
رستن نهالی از خواهش در باغ نگاه
و سنگچین کردن آن
با حرفهای به اجباره بی بوسه
آبستن شدن از کودک عشق
در تکلمهای ابری غریب و پر سکوت
و سر گردان شدن در پی توسن گریز پای کلمات
تا مگر حرفی از بوسه را ترسیم کنی
در اینجا فقط باد آزاد ست
که با بوسه در گوش بید دیوانه
سخن عشق بسراید
و آدمی پرست از گناه عشق
ترازوی شهر سالهست که
خالیست از وزن دوست داشتنها
و زندگی در تعادلی نابسامان
میلنگد

Montag, 7. Dezember 2009

شب با دستان صبح ورق میخورد
ماه چون زنی شبگرد خیابانها
خسته از هوسهای اجباری شبانه
پنجره نیمه روشن خود را
به روی روز میبندد
تیغ تیز نور
پردهِ درِ پرده های بجا مانده
از شب میشود
آخرین ستارگان بجا مانده از قافله خسته
به منزل خواب میرسند
و اما من همچنان منتظر آمدنهای بعید توام
در کنار خاکستر شمعی
که از آتش غم من در خود سوخت
دفتر شب با دستان روشن پگاه
ورق میخورد
قلم خسته شاعر از نرد عشق
با لطافت کاغذ دست میکشد
بی آنکه خواهشی از دل را جوابی باشد

Sonntag, 6. Dezember 2009

امشب، شب چو شمعی از کسالت من
در تب بیمار گونه خود میسوزد
ماه بی مرحم درد شب بیداران
رخ به نقاب ابری تیره بسته ست
هیچ قلمی دگر فهم نوشتن مرا با خود
بر حوصله سپید دفتری نمیبرد
کتاب کهنه و زنگار بسته یادها
در وزش نرمه نسیمی ورق میخورد
وحروفی خاموش در گلوگاهم
نام تو را میسازند
اما ای مانده به جا در بیحوصلگیهای زادن
تو نیستی که حال زار مرا نظاره کنی
و من نرم و آرام در خود میمیرم
بی آنکه چشم تو
و یاچشم دگری بارانی شود

Montag, 30. November 2009

دل خود به چشم دیدم که از پی یار میرفت
از من ملول بود در قفای آن مه رو میرفت
بار سفر بر شانه بست به سوی دیار نا آشنا
با من بیگانه میشد و با غریب یگانه میرفت
ندانم چه بدی دید که پند نگرفت از من خسته
گوش به حرفم نداد و با صیاد ستمگر میرفت
من بدنبالش گریان و او دست در دست دگری
میرفت با دلبر و جان ما از پی آنها میرفت
با چشم تر،نجوا کنان گفتمش مرو ای یار
با دلبر راز آشکار می گفت و خندان میرفت
چوخالی شود باغ از گل دل بلبل جان نخواند
بهارعمر کوتاه من پریش حال بود و میرفت
خنده ها به لب ماسید و چون سنگ به دریا
ناله و زاریهایم نشنید آن بی وفا و میرفت
من تشنه ماندم به دشت کویر خشک بی او
او خون سیاووش مینوشید و بی من میرفت

Dienstag, 24. November 2009

امشبم ساقی مست پیمانه ام پر از خون رزان کن
رخساره ام زرد ست از خون جگرلاله گون کن
بر تو مهمانم و تشنه لب،سیراب کن از لبت جانم
با خود من بیگانه را یک امشب با خود یگانه کن
این دل دیوانه ام در قفس سینه نمیگیرد دگر جای
یک امشب به طره زلف ببند و به زندان خود کن
در آتش عشق تو میسوزد تن و جان و دل و روانم
شعله بوسه به جام لبم ریز،آتش فروزان افزون کن
مستم کن با بوسه ای که جام هوسهای دل بشکنی
درهوشیاری دل نماند با ما تو مست و خرابم کن
غریب غربت نشین دورهای گم شده در کویرم
خونم بریز چو سیاووش، باغ جهان پر خون کن

Sonntag, 1. November 2009

به کوری چشم حسود

به کوری چشم حسود آفتاب،ماه من امشب اینجاست
روز رفت و شب آمد،یار دلنواز من امشب اینجاست
تا بوسه زنم نرم نرمک بر گلبرگ لبانش از سر شوق
تو سر بر نیارخورشید،ستاره بخت من امشب اینجاست
آرزویش به دل بود عمری،کردم صد هزار راز و نیاز
فلک تو رقیب خواب کن،دلبر من خراب امشب اینجاست
شمع روشن محفل من سرگشته ی ظلمت نشین شده او
پروانه ام گرد وجودش،شمع بزم من امشب اینجاست
وای بر من رسوا که چون من هزار بی سر وبی پا
به طواف خانه ام آمده اند،خدای من امشب اینجاست
جام باده ی پر بدست،صدای شور سازش بگوش جان
شاه شاهانم دمی،ساقی سیمین ساق من امشب اینجاست
هوشیار از عقل تهی شو گر عاشقی و شیدا و مست
آنکه ره عقل زده ست از همه ومن، امشب اینجاست
رخت خجلت به تن بَردرم من، گردش برقصم بسی
که آن زیبا گل آرای بزم زندگی من امشب اینجاست
زمستان سرد و سیاه رخت به خانه مرگ کشاند
آن بهار دلنواز و دل انگیز من امشب اینجاست
تشنگهای پر عطش کویر خسته دل سیراب شد
ابر پر از باران مهر آسمان من امشب اینجاست
کاشم که مادر سحری نزاید هیچگاه خورشید روز
که ماه رخ رقصان در ظلمت من امشب اینجاست
دشمن جان ست دانم، صد عهدش ببستم از دل و جان
آن کشنده سیاووش و پیمان شکن من امشب اینجاست

Dienstag, 27. Oktober 2009

از هجران تو خسته و زار است این دل
از هر آنچه غیر تو بیزار است این دل
رهایم کردی،بجای تو غمت مانده بجا
غم خوارغم توست تا جان دارد این دل
رفتی و رفتم از دست،غمت از دست نرود مرا
خود رفتی تا جان است غمت از دل نرود مرا
از شب وصلت طعم شیرینی هنوز به لبم مانده
که تا عمر باشد نرود از یاد آن شیرین بوسه مرا
بزم نشین خاطر مستی های شبانه منی
ساقی ریزنده خون جگر به جام منی
دل آشنای من ِ خراب،غریبی میکنی
نگاه ت دوست وخود دشمن جان منی
خورشید روز و ماه شبانه ی رقیبان
شعله فکن به خرمن دل ِ دیوانه منی
بی تو جز آواز حزین نسرود این نی قلم
شکننده ی قلم و سوزنده دفتر ناخوانده منی
بلبل خوش خوان باغ دگرانی به هر بهار
باد ویرانگر پاییزی به گل عمر کوتاه منی
خوش خرام کبک غزل خوان کوی غیر
زغن کویر خشک و تشنه ی زندگی منی
ازهوس سودابه به جز فتنه هیچ بر نخاست
من سیاووش و تو هم دشمن دوست نمای منی
چو صخره سر به موج خروشان یاد تو دارم
از غم هجران تو بسی نالها پنهان در دل دارم
ساغر جانم خالی نشد از شرنگ درد دوری
از آن دم که این دل دیوانه با تو آشنا دارم
سبو گردان روزگار سبویم از خون دل داد
در این شوکران نوشیها من هم عالمی دارم
شاه بیت غزلهای پر حزین من شیدایی تو
در این سروده ها بسی فرخ بهاران دارم
من کویرو تو دریای دشتهای سبز بسی دور
از خون سیاووش لالهای آتشین به دل دارم

Freitag, 25. September 2009

وقتت خوش ای یار جانی من از برت رفتم
مهر نورزیدی،ستم کردی من از درت رفتم
آمده بودم به کویت که سر در قدمت بمیرم
رخ به نقاب بستی من سرگشته هم رفتم
گرت گذرت به ره منت افتاد روزگاری
ببین که خون از دیده بسی فکندم و رفتم
چرا مهر از من بریدی و به غیر بستی
غیرتم ره گلو گرفت نگفتم سخنی و رفتم
خاکستر شد دلم به شعله عشق تو چنان
که سوار بر نرمه بادی از کوی تو رفتم
خوش باش ای یار،بی من مست و دلشاد
خود را رسوای تو سنگدل کردم و رفتم
من با زخم دل و جان،تو به عیش و نوش
شیدا خون دل خورد،تو می نوش من رفتم
عقل وهوش و دلم تو بردی از سر و دست
تو رهزن دل و دینی همه بتو دادم و رفتم
چشمه پرمهرت به روی من تشنه ببستی
تشنه لب آمدم به برت و تشنه تر رفتم
بختم ستم کرد وصلت نداد امیدم هم برید
تو خود خواستی مرا برانی من هم رفتم
خورشید روز رقیب و شمع بزم او شدی
ای نور دیده با کوری چشم از کوی تو رفتم
مه آسمان و شه ستارگان بودی از بهر من
ظلمت نشین و بی چراغ از کوی تو رفتم
چو سرو چمان دست با رقیب بر لب جوی
روزت خوش بود،شبت خوشتر که من رفتم
میروم چو سنگی در دل رودی گمنام روان
تا در دریای خونین عشق شوم غلطان رفتم
خمار می مستانه ز لب مستت بودم من دیوانه
تا دیده سیراب کنم از دریا درد هجرت رفتم
سرگشته شوم به بیابان عدم ای دوست
که دلم تو بردی و جان،غارت شده رفتم
تو شهی به جفا کردن و من گدای مهر
نه لایق تو منم، تو خود گفتی که من رفتم
به سکوت کویر روم و نالم از درد جان
تا نشنوی ناله و زاریم من از برت رفتم
هوس بود عشقت چو سودابه به سیاووش
من عاشق زارم از کوی هوسهای تو رفتم
بیست و چهارم مرداد 1387 توسط سیاوش کوهرنگ
دل خود به چشم دیدم که از پی یار میرفت
از من ملول بود در قفای آن مه رو میرفت
بار سفر بر شانه بست به سوی دیار نا آشنا
با من بیگانه میشد و با غریب یگانه میرفت
ندانم چه بدی دید که پند نگرفت از من خسته
گوش به حرفم نداد و با صیاد ستمگر میرفت
من بدنبالش گریان و او دست در دست دگری
میرفت با دلبر و جان ما از پی آنها میرفت
با چشم تر،نجوا کنان گفتمش مرو ای یار
با دلبر راز آشکار می گفت و خندان میرفت
چوخالی شود باغ از گل دل بلبل جان نخواند
بهارعمر کوتاه من پریش حال بود و میرفت
خنده ها به لب ماسید و چون سنگ به دریا
ناله و زاریهایم نشنید آن بی وفا و میرفت
من تشنه ماندم به دشت کویر خشک بی او
او خون سیاووش مینوشید و بی من میرفت
بیست و چهارم مرداد 1387 سیاوش کوهرنگ
امشبم ساقی مست پیمانه ام پر از خون رزان کن
رخساره ام زرد ست از خون جگرلاله گون کن
بر تو مهمانم و تشنه لب،سیراب کن از لبت جانم
با خود من بیگانه را یک امشب با خود یگانه کن
این دل دیوانه ام در قفس سینه نمیگیرد دگر جای
یک امشب به طره زلف ببند و به زندان خود کن
در آتش عشق تو میسوزد تن و جان و دل و روانم
شعله بوسه به جام لبم ریز،آتش فروزان افزون کن
مستم کن با بوسه ای که جام هوسهای دل بشکنی
درهوشیاری دل نماند با ما تو مست و خرابم کن
غریب غربت نشین دورهای گم شده در کویرم
خونم بریز چو سیاووش، باغ جهان پر خون کن
بیست و ششم مرداد 1387 سیاوش کوهرنگ
به کوری چشم حسود آفتاب،ماه من امشب اینجاست
روز رفت و شب آمد،یار دلنواز من امشب اینجاست
تا بوسه زنم نرم نرمک بر گلبرگ لبانش از سر شوق
تو سر بر نیارخورشید،ستاره بخت من امشب اینجاست
آرزویش به دل بود عمری،کردم صد هزار راز و نیاز
فلک تو رقیب خواب کن،دلبر من خراب امشب اینجاست
شمع روشن محفل من سرگشته ی ظلمت نشین شده او
پروانه ام گرد وجودش،شمع بزم من امشب اینجاست
وای بر من رسوا که چون من هزار بی سر وبی پا
به طواف خانه ام آمده اند،خدای من امشب اینجاست
جام باده ی پر بدست،صدای شور سازش بگوش جان
شاه شاهانم دمی،ساقی سیمین ساق من امشب اینجاست
هوشیار از عقل تهی شو گر عاشقی و شیدا و مست
آنکه ره عقل زده ست از همه ومن، امشب اینجاست
رخت خجلت به تن بَردرم من، گردش برقصم بسی
که آن زیبا گل آرای بزم زندگی من امشب اینجاست
زمستان سرد و سیاه رخت به خانه مرگ کشاند
آن بهار دلنواز و دل انگیز من امشب اینجاست
تشنگهای پر عطش کویر خسته دل سیراب شد
ابر پر از باران مهر آسمان من امشب اینجاست
کاشم که مادر سحری نزاید هیچگاه خورشید روز
که ماه رخ رقصان در ظلمت من امشب اینجاست
دشمن جان ست دانم، صد عهدش ببستم از دل و جان
آن کشنده سیاووش و پیمان شکن من امشب اینجاست
بیست و ششم مرداد 1387 سیاوش کوهرنگ
بر طبل و دهل برزنید که باز بهار آمده است
زمستان سرد رفت و باز بهار گرم آمده است
به تن کرده جنگل سیه جامه سبز به مقدم بهار
آن سفر کرده ی ما هم، باز با بهار آمده است
ساز شور بهر خمار دلان زند بربط مست بهار
کبک خوش خوان به کوهساران باز آمده است
میرقصد دلم در قفس سینه به شوق چو سرو چمان
که آن پرستوی مهاجرم با بهار باز آمده است
شیدایی و شور دویده کنون به رگ و خون زمان
مژده دهید خسته گان را،که باز بهار آمده است
چه خوش میرقصد بید مست،دست به دست نسیم
مردگان جهان را،همه جان با بهار باز آمده است
دوشان را از یاد ببر که تنت سرد بود و رنجور
برقص کنون به شوق که بهار باز آمده است
بسی بهار آمد و گذشت از من وتو و ما،هوشیار
بنوش پیمانه ی خوش لب یار،بهار باز آمده است
میبارد دُر باران از ابر آسمان بر تشنه دل کویر
از خون سیاووش به دشت لاله ها به بار آمده است
بیست و ششم مرداد 1387سیاوش کوهرنگ
میکده ی عاشقان را باز بگشایید،که بهار آمده است
آن ساقی ساغر گردان طبیعت مست باز آمده است
بلبل،مست و غزل خوان رقصد در دامن پر گل باغ
سبوی پر کن از خنده ی لاله،که باز بهار آمده است
سختی زمستان از یاد ببر و هر آنچه که بر تو رفت
لب بهاران شکفت به گل،خنده کن که بهار آمده است
دریغت از دوشهای رفته مباشد حال کنون خوش دار
دم عمر غنیمت دان،مست شو که باز بهار آمده است
روز رقصنده در رقص گل و سبزه به دشت و صحرا
شب مهمان در بزم ماه باش که باز بهار آمده است
بگشود بصد جهد حجاب زمستان را خورشید بهر تو
ساز به نغمه شیدایی نواز که باز بهار آمده است
تشنه جان تو هم سیراب شود از بوسه باران ای کویر
ازخون سیاووش لاله دمد در بهاران، باز بهار آمده است
بیست و ششم مرداد 1387 سیاوش کوهرنگ

1

رفتی و رفتم از دست،غمت از دست نرود مرا
خود رفتی تا جان است غمت از دل نرود مرا
از شب وصلت طعم شیرینی هنوز به لبم مانده
که تا عمر باشد نرود از یاد آن شیرین بوسه مرا
از هجران تو خسته و زار است این دل
از هر آنچه غیر تو بیزار است این دل
رهایم کردی،بجای تو غمت مانده بجا
غم خوارغم توست تا جان دارد این دل
شنبه بیست و ششم مرداد 1387 سیاوش کوهرنگ
ازعشق خون جگرم کردند به جام
شاهین بلند پروازدلم کردند به دام
کامم تلخ کردند از عمر شیرین
توسن گریز پای خیالم کردند رام
سه شنبه دوازدهم شهریور 1387سیاوش کوهرنگ
بزم نشین خاطر مستی های شبانه منی
ساقی ریزنده خون جگر به جام منی
دل آشنای من ِ خراب،غریبی میکنی
نگاه ت دوست وخود دشمن جان منی
خورشید روز و ماه شبانه ی رقیبان
شعله فکن به خرمن دل ِ دیوانه منی
بی تو جز آواز حزین نسرود این نی قلم
شکننده ی قلم و سوزنده دفتر ناخوانده منی
بلبل خوش خوان باغ دگرانی به هر بهار
باد ویرانگر پاییزی به گل عمر کوتاه منی
خوش خرام کبک غزل خوان کوی غیر
زغن کویر خشک و تشنه ی زندگی منی
ازهوس سودابه به جز فتنه هیچ بر نخاست
من سیاووش و تو هم دشمن دوست نمای منی
دوازدهم شهریور 1387 سیاوش کوهرنگ
چو صخره سر به موج خروشان یاد تو دارم
از غم هجران تو بسی نالها پنهان در دل دارم
ساغر جانم خالی نشد از شرنگ درد دوری
از آن دم که این دل دیوانه با تو آشنا دارم
سبو گردان روزگار سبویم از خون دل داد
در این شوکران نوشیها من هم عالمی دارم
شاه بیت غزلهای پر حزین من شیدایی تو
در این سروده ها بسی فرخ بهاران دارم
من کویرو تو دریای دشتهای سبز بسی دور
از خون سیاووش لالهای آتشین به دل دارم
سه شنبه دوازدهم شهریور 1387 سیاوش کوهرنگ

Freitag, 28. August 2009

کاش توسن گریز پای دل تو رام من میشد
یا این جان من دیوانه، از تنم کم میشد
کاش من بودم و تو در خلوت جنگل سبز
یا هر چه جنگل بود طعمه آتش دل من میشد

Freitag, 21. August 2009

عمری در انتظار تو بودم،نیامدی به سراغم
حال که در خاک سردم، ننشین زار بر مزارم
نبار ز دیده خون جگر کنون که من نیستم
عمری نامهربان بودی ومن بٌرد باری کردم
گل باغ دلم بودی و به اشک دیده میدادم آبت
بشبنم چشم میشستم سر تا بپای میگفتی پاکم
بر مزار زارم کنون نگذر به ناز ای دوست
عمری تشنه لبخند تو بودم کنون مشتی خاکم
نمیدانم که مرگ من با دل تو چه ها میکند
یا که بعد از من چه میکنی با اینهمه دردم
به وقت جوانیم ندادی گلی از باغ لبانت
چه سود مرا از سبد گلی که نهی بر مزارم
کویرهمه عمر تشنه ی باران از نگه تو بود
نبارید ابر مهرت بر زندگی، نبار بر مزارم
از زخم شمشیر دشمن گله ام نبود و نیست
چراکشت چو سیاووش،آن دوست جفا کارم

Donnerstag, 20. August 2009

بگو دلدار دل دیوانه ی من،مهربانیت چه شد
آن نگاه مست و پر شور و آن شیدایت چه شد
سوگندت به قلمی که جز حرف عشق ننوشت
بگو جای مرا در دلت که گرفت یا که چه شد

Mittwoch, 5. August 2009

کاش دل دیوانه من، اینهمه هوای تو نمیکرد
سوخته سینه مرا سپر بلای چشم تو نمیکرد
کاش دل خونین من اینهمه اسیر تو نبود
در قفس خود میمرد،اینهمه بهانه تو نمیکرد
به قدم هرکه سر نهادم تیغ تیز جفا داشت
کاش دل منهم جفا داشت هوس وفا نمیکرد
خمار می چشمان مست تو بسیارند چو من
کاش در جامم شرنگ بود و میل جام تو نمیکرد
در دل این آتشین دل کویر گر گلی میرویید
جان ببهای لاله ز خون سیاوش معامله نمیکرد
من از عشق تو دیوانه شده ام
تو شمع و من پروانه شده ام
ساقی بزم خمارانی تو ای یار
من مست نگاه میگون تو شده ام
بوی خوش کلام غزلهایم تویی
بلبل خوش خوان باغ تو شده ام
شیرین منی و من از هجران تو
بیستون تراش عشق تو شده ام

Samstag, 1. August 2009

دوشم ز دهان این دل خانه بدوش
پیام مهری از تو آمدم بگوش
گفتی گر خواهان عشق منی
در حفظ آن جان خسته مکوش
میدانم آنکه وصل تو خواهد
باید حلقه بندگی کند بگوش
در بزم تو شمع به پروانه گفت
گر عاشقی زین شعله جامی بنوش
چو مرغ خیالم بر بام بلند تو کرد لانه
ز هیچ نگاهی جز نگاه تو نچید دانه
چو شمعی آتش بسر میسوزم همه شب
ترسم کز آتش دلم بال تو سوزد پروانه
گردل زنده داری به آتش عشق که در سینه داری
چو افسانه ی ققنوس ز خاکستر جوان سر بر آری
ما عاشقان آتشیم ،آتشی جانسوز و دشمن سوز
بسوزانیم هرزه علف و چون سرو سر بر آریم
به زنجیر صبوریها این همه زارم مکش ای دوست
عمر شیرین چو بهار میرود از دست بیا ای دوست
با کس وفا نکرد فصل گذران عمر ای جانان من
تا زنده ام بیا بر قبر گریان بودن چه سود ای دوست
این دل زار من به دام نگاه تو گرفتار است
درد هجران چو آتش در جانم دستبکار است
جان را زین سوختن در عشق تو رهایی مباد
کز آتش عشق رها شدن نه کار من خراب است

Samstag, 4. Juli 2009

چو به بزم عاشقان شوی عاشق و شیدا باش
چو به بستان گل آیی بلبل خوش خوان باش
غم دل و جفای یار ز یاد ببر و خوش باش
چو به بزم مستان شوی رند خرابات باش
دل ما ای دل ما، دمی آرام بنشین در منزل ما
زین خانه به آن خانه مشو، بنشین در منزل ما
زین بام بر آن بام مگیر بال، لانه بر بام ما کن
دام پر دانه بسی تنیدند بنشین بر دام بی دانه ما
ای نسیم مگر از کوی دلبر ما نگذشتی
از پیچش آن زلف شبگون او نگذشتی
این بی مهری ترا نبود رسم ای نسیم
گرد قد رعنای آن سرو چمان نگذشتی
ساقیا کجایی که دل ما بی می تو در آتش شد
دو صد جامی بیار کین جان ما بر آتش شد
زان می آتشگون لبت قدح ما پر کن ساقیا
خون رزان مرا دوا نشد جان ما خمار شد
دلم بی دل او یکدم در خانه ی خود جای نگرفت
از ما برید و دگر در خانه ی خود جا ی نگرفت
وای زین بازیگوشیهای این دل دیوانه منِ بیدل
در کوی غیر خفت در خانه ی خود جای نگرفت
حال سوخته دلان را مگر صاحب دلان دانند
قصه پر غصه عشق را مگر عاشقان خوانند
هر نا اهل نداند و نخواند حدیث شور عشق
آنان خوانند و دانند که سر بر قدم یار رانند
بیا یار سفر کرده ز برم، باز بر بر ما
بیتو جهان غباریست بر آیینه جان ما
مروت نباشد کز بیمار خود غافل باشی
بیتو حلاج وار سر بر دار ستم داریم ما
بی تو ای دوست خانه خراب ست دل ما
بی تو ای دوست نماند جان بیدل در تن ما
ای آشنای منِ غریب خسته، رفت ز دست
دل به یکسو و جان بسوی دگر از بر ما
ای عشق بی نشانم ز خود و هر آشنا کردی
در پی بی وفا دلبری رهرو بیابانم کردی
ای عشق چه کوهها که سیل تو از جای نکند
صد هزار دیوانه دل چو من بر باد فنا کردی
هجر جانسوز تو بلای جان ما شد جانان
دشمن دل و جان و ایمان ما شد جانان
زان روز که بار سفر بربستی و رفتی
دل از سینه و جان ز تن بدر شد جانان
چشم تو به جان من آتشی جانسوز زد
جانم زان شعله آتش برقی بدل جهان زد
چشم تو خورشید جهان سوز است مگر
که بجان سبز من و همه ی عالم آتش زد
بنوشان شبی جرعه ای از جام لب مرا
تا کین جان خسته بیاسیاید از تب مرا
خمار جام نگهت منم جانان خوش نگاه
بده دوصد قدح از می صافی لب مرا
بی تو ای دوست خانه خراب ست دلِ خسته ما
بی تو ای دوست دل جا نگیرد در قفس سینه ما
بیا جانان من که مرحم این جان و دل تویی
بی تو ای دوست دگر جان جا نگیرد در تن ما
بی تو سرگشته برگی در دست باد خزانم
بی تو از حال خود و این جهان بینشانم
بی تو خانه ی جان و دلم ویران است
بی تو جز خیال تو خیالی نگذرد ز خیالم

Sonntag, 31. Mai 2009

امشبم جام باده بدست و یار در بر ست مرا
همه عمر این آرزو مُهر بود بدلِ خسته مرا
ای بختِ بلند خواب بچشم نیاری تا دم آخر
این وصلم شبی نصیب،فردایی نیست مرا
بهر این دم شیرین ببها دادم عمر گرانبار
همه سود ست در معامله ضرر نیست مرا
امشبم از جام چشم دلبر صد جامم بدست
امیدست که نرسد فرداهای خماری مرا
خاک گورم ز می گلگون یار گر نم شود
سایه ی صد سرو چمان بر سرست مرا
کویر بر سر سراب بود همه عمر تشنه
سیاووش به بهای خونم داد این شب مرا
باز فصل بهار آمد و جهان ما رنگ دگر شد
بلبل به شوق گل نغمه زد و گل تاج بسر شد
جامه ی سبز رنگ به تن کرد بید مجنون باغ
سروِ چمان رقصید و غنچه ز پیرهن بدر شد
جان باز آمد به تن سبزه و آفتاب هم خندید
سبزه پوش دختر بید در بر نسیم رقصان شد
هوا بس دلپذیر شد و لاله ها سر زد از خاک
دشت و دمن از شور عشق و جوانی پر شد
ای کویر تا در این بهار در دل تو چه روید
که جهان از خون سیاووش ها لاله بسر شد
هر شب تا بوقت سحر افسونگری ره خوابم میزند
به چشمان شعله شوق میریزد سر تا بپا آتشم میزند
گفتم هرشب خیالش تنگ در آغوش بفشارم تا بپگاه
دریغا زین وصل هر دم تیغ یادش ره خیالم میزند
وای از این شبهای مشوش و بخت سیاه من خراب
آنکه روزها میگریزد ز من شب ره خوابم میزند
تو شاهد سرگشتگیهای من باش ای ماه شبانه
کآن گریز آهو هر شب به بستر من سر میزند
شبهای تو چه پر ستاره اند ای کویر خسته
کاروان عشق ره خود در جان تو پی میزند
ای خلایق بنگرید به این دشت خونین عشق
لاله خونین عشق ز خون سیاوش سر میزند
دل میگوید ببوسم ترا،شرم نهیبم میزند
شوقم بپای شرم بی وقت زنجیر میزند
وای چون لب بگشای به خنده شیرین
جان چو مرغی ترسان ز تن پر میزند
گر بنوشم شبی از آن شهد لبت جامی
مستی بسیار از خماریهایم سر میزند
عمری دل بهر این دم صبوریها کرد
چو ز در در آیی دل جام شوق میزند
امشبم بخت یار است و تو مهمان منی
میدانم چو بروی مرگ آید و در میزند
کویر در آتش جانان جان بسوزان امشب
کز خونت چو سیاوش لاله ها سر میزند

Donnerstag, 21. Mai 2009

گفتم نوشته ام غصه های دل، گفتی نخوانم
گفتی وارهان دل از زلف پریشم، گفتم نتوانم
گفتم تیر نگاه ز کمان ابروی، دلرا کرد نشان
گفتی چشم بر بند ز من ای خیره سر، گفتم نتوانم
گفتم ابر آسمان دلم باران خون میبارد شب و روز
گفتی کز چشم شهلای من بر حذر باش،گفتم نتوانم
گفتم جان میلرزد ز بهر ذره ای مهر تو ای یار
گفتی این کار از دست من کمتر آید،گفتم میدانم
گفتم کویرم و تشنه ی جام لبان پر شراب تو
گفتی سیاووش، سرابست این آرزو،گفتم میدانم
عشق تو خون جگرم کرد به جام
شاهین بلند پرواز خیالم کرد به دام
شرنگم بجان کرد ز عمر شیرین
توسن گریز پای خیالم کرد رام

Samstag, 25. April 2009

گر شمع شوی تو شبی بر بالینم
در آتش تو سوزانم دل و دینم
همه عمرجان بیمار تو بوده ست
تب عشق تو بر جانست که چنینم
من بی خیال تو ای دوست،دمی سر نمی کنم
جامه دریده به تن،بی تو جامه به تن نمی کنم
در عشق باید از خود تهی شد و دل داد به یار
من سد بار داده واز کرده خود توبه نمی کنم
سد گره زلف افشانش نهاد در کارم
نزد هر دوست و دشمن کرد خوارم
دیده بختم چشم به وصل او نگشود
در عشق او چو حلاج سر بر دارم
عزیز بودم و شیدایی او حقیرم کرد
کنون خاشاکی بر افشان دست بادم
یاد باد آن زمانهای بسیار دور که او
بلندسرو خرامانی بود در میان باغم
چو رفت از برم او کویر شد زندگی
ازخون دل سیاوش کنون پرست جامم
اشک صبرم بر دیده سنگ شد و تو نیامدی
خاک گورم نیز بر باد فنا شد و تو نیامدی
از عشق تو چو فرهاد تیشه به دست شدم
صد بیستون تراشیدم به ناخن و تو نیامدی
عمر در شوق دیدار دمی دیده مست تو رفت
جان جوان هم از غم دل پیر شد و تو نیامدی
چو شمع بر بالین انتظار تب دار تو سوختم
آتشم بر جان هم خاکستر شد و تو نیامدی
بهار من در زمستان سیه دوری ها مردم
از خون سیاوش لاله ها رست و تو نیامدی
آمدی و دیدمت، نگاهت رنگ الفت با من نداشت
زلفت باز سر بازی با این دل دیوانه ی من داشت
وای بر دلم که خراب و خمار می چشمان توست
کاش که جان شیرین حوصله ماندن با دل نداشت
چه کنم با این بند گران که دل ما به آن بسته ای
به هر زندانش فکندم میل ببند دگر دل من نداشت
که چشم مست به تو داد و دیوانگیها به دل من
کاش ملک بودی و دل من این دیوانگی نداشت
سرشته اند مگر دلمرا از خاک اندوه وغم و درد
که هرچه مرحم صبر بر آن نهادم درمان نداشت
سیاوش را تیغ عشق کشت نه دشمن دوست نما
دل کویر بر سر سراب مرد و دلبر خبر نداشت