Montag, 31. Dezember 2007

کس چو من مباد

کس چو من به درد تو تنیده نیست و مباد

کس چو من اسیر داس نگاه تو نیست و مباد

عطش بوسه از آن شیرین لبان تو بدل دارم هنوز

آتشی بجان من ست که بجان کس نیست و مباد

Montag, 24. Dezember 2007

دختر بید

رقص پریش موی دختر بید

در بر باد

در خنکای نسیم عصر

لرزش نرم و پر از هوس سینه های جوان زنی

در زندان پیرهنی

زمین شماره میکند آرام گامهای من

ساز نگهت پر از ترانه

جام نگهم پر از تمنا

آتش خواهش فروزان

گرم دستت

حلقه در گردنم

زندگی پر از با تو بودن های شاد

پای لحظه ی گذر بر جای ماند

زندگی چیست

با تو بودن

از سر شوق در آغوش تو خفتن

جام هوسها را

به نرم تن تو شکستن

رقصیدن دست بر بلور اندام

چون باد پیچیدن بر بر آمدگی های تنت

با گوش جان شنیدن خوش زمزمه از دهنت

زندگی بوسیدن تو

زندگی بوییدن تو

زندگی اندیشه جنگل سبز ِ

یادهای همیشگی توست

زندگی زندگی زندگی.......

برهنه از لباس نور

زمین برهنه از حریر نور

پوشیده در شو لای بلند تیرگی

بر گور صد هزار چراغ خاموش

مویه می کرد

لرزان دست دلم

لرزان دست دلم،چو رقص نور بر آیینه آبی

به چشم خونین دیده، فرو نچکید قطره خوابی

آشفته مکن چو بید رقصان طره زلفت را

تا دیده نگیراند آتش بدل از اینهمه بیتابی

خزان زده برگ-برگ دلمرا مده بر باد

پاییزم ، از رقص خوش تو میطلبم فصل بهاری

مُردم از درد،چکنم با دل خسته ی زار

مگر دیده دریا کنم تا که تو ام دریابی

یاد تو دریا گون روان در دل و جانم

از موج خاطرت دلم دارد تب و تابی

شاه غزلم تویی،مرا چرا بردی از یاد

زدی زخمه ی جدایی،بر شکسته ربابی

روم به مکتب جنون درس غم آموزم

تا شور خود و بی وفایی ترا کنم کتابی

Donnerstag, 20. Dezember 2007

شمارش طپش

وقتی که باز میآیی

از شهر پراز جدایی ها

خسته، بار سنگین صبوری را

در گوش غبار گرفته ی خاطره ها

رها می کنم

با تو یگانه

دوباره آغاز سفری دگر

از تصویر تکرار زندگی بالا میروم

تا که شماره گر

طپش روزهای از نفس افتاده شوم

Montag, 17. Dezember 2007

رفیق راهی

رفیق راهی نیافت این دل و در تنهایی بمرد

گلی بود و باد آفره بیامد و از زندگی ببرد

آشفته دلی داشتم که مجنون شد در پی دلبر

گرگ بیابان در آوارگی ها بگرفت و بخورد

طلب جان کن

طلب جان کن بیک نگه از من ای یار ما

دل برده ای ز دست، بفرما اینهم جان ما

آتشم زدی،بیشتر بزن تویی دل و جان ما

بسوزان در تب عشقم، که نماند نشان ِ ما

دختر ماه

دختر ماه با حریر نرمه نور میرقصد بر دل آبها

خاطرات تو خورشید روشن بر آسمان دل ما

مانده دریای یادت در من بجا،کجایی جانان ما

خشکید در عطش ها و سراب ها این کویر دلها

بوسه

بوسه زند ز شوق بسنگ ساحل، موج دریا ها

چو مننند،پریشان عشق تو، این موج دریا ها

قایق جانم میلرزد بی بادبان بر سنگ صبوری

دلم سرگردان تو، در آرزوی آغوش ساحل ها

بهاران

بهاران باز آمد بکوه و دره و دشت

صد هزار لاله از دل صحرا برست

گفته بودی مرا، میآیی با بهار جانان

بهاران شد پس کی گیری مرا دست

چو باغ بهاری

چو باغ بهاری پر لاله شد دشت جانم

چو نباشی دامن پر گلم بر که افشانم

نسیم روح افزای من شبی بگیر ببرم

گل عمر ما دمی ست تا ابد نمی مانم

خورشید عشق گر سرزند ز آسمان دلم

صد تابستان بر آید در سردی زمستانم

کی پر بار وصل تو شود نهال امیدم؟

که صد باغ گل بر دمد از دل بستانم

لرزان چو بید مجنونی زیر نور مهتابم

بر خیز و بیا در این رقص بگیر دستانم

خوی کرده و زلف آشفته آی که مستم

سر بنه به مهر بر این صبور دامانم

طعم عشق خواهی وچشیدن ز شراب نابم

به آغوش درکش تو شبی،تن تبدار عریانم

سوزد جهانی از دلها را خورشید شعرم

گر بنویسم خطی زرنج مانده در جانم

کس از رقیبان ندانند بی تو چه خرابم

تو دانی در دل هزار گریه و بلب خندانم

دریای دیده نکرد چاره ی عطش کویرم

خون عشق سیاووش میریزد از دل و جانم

دل از سینه برون بردی

دل از سینه برون بردی و در آن نشسستی

جان گرفتی بر سرم از لطف دستی نکشیدی

هر آنچه مرا بود، بتو دادم قدرم ندانستی

از لبم نوشیدی جام شراب،کوزه عمرم بشکستی

چرا این همه جفا و ستم کاری، بی وفا یار مرا

چنان کردی که امید آشتی به روی ما ببستی

صد جهد بکردی تا که به دامت در افتادم

چرا دامم ببریدی و مرا از بندت بگسستی

ندارد این دل از دست تو دمی آرام و قرار

آهوی کویری بودی که آرام در آن نخفتی

تو که نخواستی یار ما باشی و همدم مرا

چرا مرا مجنون و دل و جان از من بگرفتی

بد عهدی تو، من ِ سرگشته را کرد بی قرار

شیدا سیاووش را به خواری،جانش بستاندی

ابر فراموشی

ابر فراموشی نبارد، نشوید مرا از یادت

نسیم گذرا نباشم در خاطره، نروم از یادت

گل باغ و مرا صبور سنگ دل دیوانه تویی

نخوری فریب رقیبان ، مرا نبری از یادت

عاشقم،معشوق این سر گشته جان ِ من بمان

کس ندهد چو من ترا دل و جان، نکند شادت

غم فرسایدم جان شیرین، تا بسر آید عمر

سرگشته ترا دل دیوانه من، مرا نبری از یادت

گر َم آرزوی وصل جان گیرد از من بی دل

دهم جان و دل ترا،مرا جانان نبری از یادت

از غم جدایی تو سوزم و سازم با صبوری

مرحم جان رنجورم باش، نبری مرا از یادت

هیمه بر گیر، دل و جانم خاکستر کن جانان

به آفره باد فنایم بسپار و نبری مرا از یادت

سرنهم ز شیدایی دل،به آتشین کویر پر سراب

زخون سیاووش عشق روید،نبری مرا از یادت

آتش دل

آتش دل من ست که در نگاهم شعله شود

خانه دلم سوزد زان چشمم روشن شود

شرری ز آتش جان من،شعله ی خورشید

ز شور جان عاشق من،جهان روشن شود

عطش ها بدل دارم،چون تشنه کویری

از خون سیاووش،در دل عشق آتش شود

آنچه در سینه بینید، نپندارید که دل است

صندوق صد اسرار درد دوری دلبر است

با مست نگهی،جام جان از خون دلم پر کرد

تن مانده بجا بر خاک،در انتظار گورکن است

من نه شررم، که جهانی آتشم

ظلمت شبانه ها،دودی از آتشم

تمام ستارگان روشن دل آسمان

کورسوی مانده ز شعله ی آتشم

Donnerstag, 13. Dezember 2007

دل سوخته

آنکه در هجر تو جان و دلش سوخت، من بودم

ز خاکستر عشق، ققنوس وار بر خاست من بودم

خود از یاد بردم،همه جان شدم چو برفتی ای یار

آنکه جان در پای تو فکند و ناله نکرد من بودم

دل بیشکیب و جان آشفته شد، عمری نماند مرا

آنکه بیک نگاه تو باخت همه و، دم نزد من بودم

ستمها از تو و نابختیارم کشیدم،صبوری کردم

کشتی و زنده کردی باز عاشق زارت من بودم

دل رقیب سوخت که ناله من شنود و اسرار داند

آنکه رسوای هر دیار و راز دار شد من بودم

آواره هر کوه و بیابان، مجنونی آشفته گشتم

آن فرهاد تیشه بدست که بیستون کند من بودم

کویر آتش جانسوز هجرت این دل دیوانه ی ما

آنکه خون بارید از دل چو سیاووش من بودم

عاشق و خرد

عاشقان را، ز گِل بی عقل و هوش آفریدند

گِل ِ شان ز دل سرشتند، بهر شور آفریدند

جان بر کفان می را، کی بُود عقل و هوش

جان ِ شوریده‌ی عاشق، ز خاک ِ جنون آفریدند

Samstag, 8. Dezember 2007

ای دوست

دیده دریا کنم از غم دوریت ای دوست

با این دل شیدا چکنم بی تو ای دوست

ترسم درد غربت کُشدم زار و دور از تو

با خراب دل خونینم چکنم بی تو ای دوست

خسته دل ِ عاشق زاری دارم ای دوست

دل ببند تو و جانی آشفته دارم ای دوست

خاک بوس درگه یارانم،از خود مرنجانم

شاهین خیالم،شکسته پر و بالم ای دوست

غم از جهان فانی بدل بسیار دارم ای دوست

از جام نگهت شرابم ده که خمارم ای دوست

رنگ شادی ندید دل عاشق زارم دمی بی تو

بمیخانه ام ببر،مست و خرابم کن ای دوست

کوچه باغ خاطره ها

صبور سنگ دردهای پنهان

دل همیشه عاشق من

تنها و غم زده ای

چرا این همه گشته ای خاموش

کجا رفتند آن شرها و شورها

چرا سکوت اجاره نشین تو شد؟

پیر شده ای و خسته مگر؟

دل همیشه عاشق و سر مست من

کوچه نشین باغ خاطره ها شده ای

زانوی غم گرفته ای به بغل!

تو سر مست از می میخانه دلها بوده ای

چرا این همه زار و خمار شده ای؟

گلهای حس نیلوفری دیگر

از سر پرچین باغت پیدا نیست!

آنهمه را داده ای به خزان باد؟

آن روزهای شوریدگی را که از تو ستاند؟

تو عشق را جان می دادی

خورشید آسمان زندگی بودی

ماه شبانه آسمان پر ستاره بودی

بر تو دل خسته

چرا این همه غم نشسته

از یاد برده ای آن روزهای شاد

چرا در خیالت نماند، ای داد

بیداد از ستم روزگار، فریاد

مینشستی سر راهش تا که بیاید

آن دخترک شوخ چشم ارمک پوش شاد

میرقصید و می آمد با ساز باد

عشق میورزیدی با نگاهت

دلهایتان با هم میشود هم آواز

هست هنوزت در خاطره ی یاد

نرم و آرام می گذشت پریش موی دخترک خندان

دلت چه سراسیمه

شعله میکشد مثل آتش پر ز هیمه

جانت مست از بوی نسیم تنش

سخنان دلرا، کلام نانوشته نگاه آواز می کرد

میگداخت قلب عاشقتان در کوره سینه

پر میکشید پرنده دلتان از لانه

آن دخترک چه زیبا بود

غنچه خنده بر لبانش همیشه مهمان بود

ثقل زندگیت سر کوچه خاکی گذر او

همه زندگی او بود و بس

بی او دنیا پر از خار و خس

وسوسه وصل جام شکیبایی دل می شکست

نازش دل عاشقت میبرد ز دست

پر از جوانی و شور

عاشق و شیدا و سرمست

شب که نرمه نور ماه مهمان میکرد زمین را

همآغوش میکرد با او تو را درخیال

می شمرد دیده گانت تا به پگاه

در دل آسمان ستارها

غرقه در دریای بوسه ها

هم آغوش بود دل مستی ها

نسیم شبانه پر میشد از بوی خوش رازها و نیازها

باغ زندگی سر مست گلها

خواب شبانه میرفت از یادها

میرقصید دختر مرغ چمان مستانه زیر نور نرم ماه

شفق می شست نور شبانه ماه

روز از دل آسمان میچید گل دسته ستاره ها

خورشید مجنون و زمین میشد لیلی ها

مینشست بر تن زندگی گرم بوسه ی روشنیها

از تو می ربود خاطره خوش خیالها

باز تو بودی در آرزوی آن نگاها و خنده ها

باز انتظار بود و گداخته کلمه های عشق بر نامه ها

از زبان دلت میبارید باران واژه ها

راز های شبانه می بارید بر نامه ها

بر قلمت صف میبستند

صد هزار ناگفتنی ها

چقدر قصه عشق شور انگیز ست

هردلی که عاشق نشود آن دل مرده ست

کجا رفتند و چه شد آن کوچه ها

آن شبهای پر از لذتها و خاطره ها

آن روزهای پر از دلهرها

بهار ما چرا شد خزان جداییها

کدام رقیبمان کرد ما را این همه نفرینها

دفتر دل عاشق ما را چرا برد بادها

ما را فکندند ستم پیشگان به دیار آشفتگیها

دل چرا شوریده نمی شود باز

نمیزند دگر آن شوریده ساز

چرا ساز شکسته ای، ای دل؟

چون پرنده بال شکسته ای، ای دل؟

از جانت گویا که خسته ای، ای د

چرا بر نمی گردد دوباره آن حس پر از راز

در این دیار نمیرسد بگوش دگر صدای آواز

در این کوچه خاطره ها

ماه دگر نمی آویزد از سنجاق آسمان

نرمه نور شبانه نمی پاشد دگر بر تن زمین

خورشید نمی خزد به روزنه های زندگی

نسیم عشق دگر نمی رقصاند سرو چمان

شاهین خیال پر نمی گشاید بهر پرواز

نمی رقصد در باغ خیال دگر آن همآواز

نمی نوازد آن کولی سرمست دگر ساز

دگر کلام نیست پر از سوز و گداز

یاد آن روزهای با تو یاد باد

عزیز رفته از بر و مانده در یاد

یادت هست از آن روزهای شاد

که ستاره ها می شدند پل عبور

بستر ماه میشد میعاد ما در خیال

شمع آن محفل پر شور خورشید

دلهای عاشق میرقصیدند سیر

هر شب جهان زیر پای خیال من و تو میرفت از یاد

چه شد آن همه شور و عشق و جوانی

چرا شکستند آن همه جام های رویایی

چه شد که باغ خاطره را خزان فصل ربود

آن گل نامه های عشق همه گشتند زرد

آن آتشفشان دل چگونه شد این همه سرد

چرا بجای آن همه شور ماند این همه درد

قصه شد آن سر گذشت!

بر جان من و تو و این دل، چه دردها نشست

چرا خورشید آسمان وصلمان

آن همه زود به غروب نشست؟

بلور جام پر از می نابمان را جدایی ها شکست

ستم زندگی، مرا در غربت ببند بست

تو گم شدی در طوفان بهاری آن دم

آه،چرا پای دل ما را بستند به زنجیر ستم

گریان شدند ابرهای آسمان چشمانم

شفاف آیینه دلمان را غبار جدایی ها کدر کرد

تو رفتی از سر اجبار به دیار دور

بردندت آن جاهلان جهل به زور

پنهانت کردند در تاریکی و جدا شدی از نور

تو رفتی و این جان ِ من پریشان شد

زانوی غم به بغل گرفت دل

چرا رفتی و ماندی فقط در خیال؟

بی تو زندگی محال است محال

شاهین بلند پرواز بود این دل

وقتی که تو رفتی نازنین یار

پرم به یکباره ریخت و شکست بال

روشن روزم شد تیره و تار

درخت عمرم در بهاران دیگر نداد بار

نزد دوست و دشمن شدم خوار

کجا رفتی ای عشق پر شور من ِ زار

در بستر جانت نهال عشق را نگهدار

گم نکنی در این فصل جدایی ها مرا

در خیال دلت نگهم دار

تو رفتی و از تو ماند یاد ِ خاطر

آویز از سر پرچین خشک باغم

گل یادت مانده بجا در دل پر دردم

گل خنده ها دگر نشدند مهمان لبانم

کجا بجا مانده ای عزیز ارمک پوش شادم

مصیبت طوفان ِ جفا کار زندگی

چرا این همه بر من کردی ستم ؟

مگر من چه کرده بودم؟

بردی و از من ربودی آن یارم

بعد از تو عزیزتر از جانم

کویر پر از شوره زار شدم

نرمه نور شبانه را دگر نشدم

گلهای باغ دلم شد همه خار

شبهای بی تو ام سرد سرد

سکوت شد دوست جان ِ من ِ زار

آن جوان تنم فرسود

سر گشته رسوای سر هر بازار شدم

دختر دورهای خوش خیالم

دریای شیرین عطشهای من تشنه

در دفتر یادهات از من چه نوشته

چرا این همه خسته ام

بی تو مجنون سرگشته ام

نمی پرسد دگر مرا احوال، آن دلداده

نمیرسد بر بال نسیم از او پیامی

نمیرساند به من منتظر از او

نامه رسان دگر حتی سلامی

ارباب بود شاید که از یاد ببرد غلامی

دگرش گویا که یارم نیست

ساغی ساغر گردان بزم مستانه ام نیست

ماه مأنوس شبهای تارم نیست

نمی رقصد بر بستر خیالم

دگر ستارۀ راه بر کاروان سفر هایم نیست

صبور سنگ دردهای پنهان دلم نیست

رفیق راه خیالم دراین سرابگون زندگی کوتاهم نیست

زانوی غم گرفتن به بغل چاره کار نیست

تو مرا پیام بفرست

جز انجام امر مرا دگر کار نیست