دل از سینه برون بردی و در آن نشسستی
جان گرفتی بر سرم از لطف دستی نکشیدی
هر آنچه مرا بود، بتو دادم قدرم ندانستی
از لبم نوشیدی جام شراب،کوزه عمرم بشکستی
چرا این همه جفا و ستم کاری، بی وفا یار مرا
چنان کردی که امید آشتی به روی ما ببستی
صد جهد بکردی تا که به دامت در افتادم
چرا دامم ببریدی و مرا از بندت بگسستی
ندارد این دل از دست تو دمی آرام و قرار
آهوی کویری بودی که آرام در آن نخفتی
تو که نخواستی یار ما باشی و همدم مرا
چرا مرا مجنون و دل و جان از من بگرفتی
بد عهدی تو، من ِ سرگشته را کرد بی قرار
شیدا سیاووش را به خواری،جانش بستاندی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen