Montag, 17. Dezember 2007

دل از سینه برون بردی

دل از سینه برون بردی و در آن نشسستی

جان گرفتی بر سرم از لطف دستی نکشیدی

هر آنچه مرا بود، بتو دادم قدرم ندانستی

از لبم نوشیدی جام شراب،کوزه عمرم بشکستی

چرا این همه جفا و ستم کاری، بی وفا یار مرا

چنان کردی که امید آشتی به روی ما ببستی

صد جهد بکردی تا که به دامت در افتادم

چرا دامم ببریدی و مرا از بندت بگسستی

ندارد این دل از دست تو دمی آرام و قرار

آهوی کویری بودی که آرام در آن نخفتی

تو که نخواستی یار ما باشی و همدم مرا

چرا مرا مجنون و دل و جان از من بگرفتی

بد عهدی تو، من ِ سرگشته را کرد بی قرار

شیدا سیاووش را به خواری،جانش بستاندی

Keine Kommentare: