Freitag, 15. Januar 2010

میگذری سبک از بر منِ پای به زنجیر
نیست مرا هیچ رسمی از چاره و تدبیر
آنکه مرا پای به زنجیر زمین بست
از شانه های تو بال پرواز نشکست
آهوی دشت بکمند زلف پریش گرفت سرو چمان
قرار دل از جان شیدای ما ربود آن سرو چمان
لب خندان دارد و چشم مست و پیمانه بدست
ترسم جام جان به سنگ جفا شکند سرو چمان
زندگی حوصله ایست از سر اجبار
یا که شاید تحملیست ناگزیر
هر چه هست
شدنیست و بایدش در پیش
تا دم تمام
مگر آنی که خود در نیمه پر
بر سنگ بیشکیبی بشکنی
زندگی خزانیست که پایان آنرا
مگر زمستانی در رسد
قرار از دل دیوانه ی ما میبرد جانان
آهوی جان به دام زلف میکشد جانان
ای دل چه ستمها که بر من نکردی
جانرا هم سپردی به بند گران دگران
پای رفتن دلم مانده بر جای
سالهاست که دیگر عشق
تنها خاطره ایست
که گاه بگاهی
چون شهابی گذران
از آسمان یادهای خوشم
هراسان میگذرد
بی آنکه رگه ای از گذرش
دل کبود زندگی را رنگی بزند
در مسیر خاطر خسته ام
زنی گم شده ست
که لبانش طعم سیب کالی میداد
و باغ نگاهش پر از گل عشوه بود
زندگی تمنای عشق بود و خواستن
کنون هوای مبهم مرگ
در تکاپوی وزیدن
گونه های عشق را بوسه میزند
دریغا از آن همه یگانگیهای گم شده
در بیگانگیها
دریغا که لشکر کلمات خوابند
یا که گم شده
در انبان خاطره های سر به مهُر
گلوی صبوریم را
بغض بی قراریها میبرد
خزان زندگی
جزگل حسرت در باغ دلم نکاشت
دگرهیچ گامی از کلامی
از ره خاطرهای تو نمیگذرد
خبری از خوابهای رفته ام نیست
زلال دریای عشق
در قطره ی آلوده به کدورت غرق شد
چهره در بر آینه نامهربانیها گرفتن چرا؟
دستان نگاهت
سوغات مهربانی را گم کرده چرا؟
کودک گریه هایم از بطن چشم زاده میشود
تا مگر حسرت جانم را تسلی باشد
حریم حرمت دوستی ها را
به تیغ نامهربانی ها سر بریدن چرا؟
نسیم خیال تو دمی از خیال خاطرم نمیرود
جزغزل ناب چشم ناز تو بر قلمم نمیرود
هر چه نوشتم از تو همه اعجاز کلام بود
مثنوی تو در من هیچگاه به پایان نمیرود
سر از هوای تو بر نگرفت دل شیدای من
بیتو خورد و خوابش حرام دل شیدای من
دمم جز با خیال تو ای جانان ندمید دمی
آتش هجر تو جان بسوخت ودل شیدای من

Dienstag, 5. Januar 2010

این دل شیدای من به دام نگاه تو گرفتار است
درد هجران تو چو آتش در جانم دستبکار است
جان را از این سوختن در عشق تو رهایی مباد
کز آتش عشق رها شدن نه کار من خراب است
دوش از چشم خونینم، ربود خیال تو خوابم
هجرت جام صبر شکست، برد ز دست تابم
از این حال خرابم کس نیست آگه جز تو
کین شکسته قایق جانرا تو داده ای بر آبم
چنان ربودی ز سر دل و عقل و هوش
که رنگ دوستی را هم برده ای از یادم
شبی بر بالین بیمار خود ننشستی به مهر
ندانستی که بی تو من سرگشته در چه حالم
برو در سر سراب آرزو بمیر ای کویر
لاله ام ندمید ز خون سیاوش و برد بادم
خرام سروی خرامید دوش در خیال خوابم
از دستم ببرد طاقت دل،ربود تحمل و تابم
چنانم بر آشفت خواب خوش که آرزویم شد
که ای بخت، گر بلندی بگیر تو از تن جانم
گل یادش نشود از باغ دلم برون
تا که جام جانم نکند پر ز خون
او رفت و یادش ماند بر جای
کنون منم هم آغوش درد و جنون
رشته الفت دل وجان را
به شعله نگاهی سوخت
وصل او همه آرزو بود مرا
چو باد آفره همه را ربود
ساز ما نغمه او مینواخت
او رقیبان منِ شیدا میستود
یاد آن دوست دمی نمیرود از یادم
در برم نیست مگر یادش کند شادم
جام جانم از شرنگ دوریش پرست
شرشک ز دیده فشانم و نبرد خوابم
دوشم ز دهان این دل خانه بدوش
پیام مهری از تو آمدم بگوش
گفتی گر خواهان عشق منی
در حفظ آن جان خسته مکوش
میدانم آنکه وصل تو خواهد
باید حلقه بندگی کند بگوش
در بزم تو شمع به پروانه گفت
گر عاشقی زین شعله جامی بنوش