دگرهیچ گامی از کلامی
از ره خاطرهای تو نمیگذرد
خبری از خوابهای رفته ام نیست
زلال دریای عشق
در قطره ی آلوده به کدورت غرق شد
چهره در بر آینه نامهربانیها گرفتن چرا؟
دستان نگاهت
سوغات مهربانی را گم کرده چرا؟
کودک گریه هایم از بطن چشم زاده میشود
تا مگر حسرت جانم را تسلی باشد
حریم حرمت دوستی ها را
به تیغ نامهربانی ها سر بریدن چرا؟
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen