Dienstag, 27. April 2010

گل باغ در اشک شبنم رخ زیبا شسته است

پیرهنی ز حریر رنگ برنگ پوشیده است

نسیم هر دم می نوازد گلگونه اش را بنرمی

بلبل در قدمش آواز های دل سر داده است

می لغزد حریر نرم پیراهن بر بلور تنش

لیموی گس دارد او زیر آن پیراهن بر تنش

کی رسد دست خواهش من به قد آن سرو بلند

خوشا احوال آن رشته ی الماس بر گردنش

هر که گفت عاشق و دل خسته ست فرهاد نشود

هر کرکرس شاهین شکاری بلند پروازی نشود

صد هزار کس گر گرفتار گشت به چاه حسادت

یکی چون یوسف داستان نبی عزیز مصر نشود

روز ماه در تشت خونین آفتاب سوخت و نیامدی

آینه روز هم بسنگ تیره شب شکست و نیامدی

شب پی روز و روز پی شب رفت بر باد فنا

خون دلم در جام صبوری شیر گشت و نیامدی

زمین در سرما ی زمستان مرد و بهار نیامد

گل باغ ز عطش مرد و شبنم با سحر نیامد

در میکده ی عشق خماران لب جام بسیارند

ساقی گلرخ ببزم خرامان با می وساغر نیامد

شمع جان من و آتش جانسوزهجران تو ای دوست

ظلمت شبان من و مهتاب رخ زیبای تو ای اوست

خوشا احوال پروانه که سوخت دمی در بر شمع

بیچاره چو منی عمری درغم هجر تو ای دوست

گر خواهی ساغر پر شرنگ نگیرم بر لب جان

انجمن افروز بزم دگران مشو بی من ای دوست