Sonntag, 20. Dezember 2009

هوای خوش دیدار
و خندیدن آدمی
وقتی که گل لبخند در باغ چهره
بسان گلی در بهاران میشکفد
یا چون دخترک انار
بزنی رسیده
از سر شاخه های دل زندگی آویزان میشود
سر بر شانه ی دیدار هم نهادن
در بستر آشفته ی نیمکت خسته ی
باغ شهر پر از گزمه ی بی عشق
بوسیدن ها را با ترازوی ترس سنجیدن
وقتی که تن از گرمای دستان تب میکند
گشودن زبان ناچاری به احوال بی حال هم
وقی که باغ دیدار از گل بوسه تهیست
هیچ غنچه ای اینجا
از ترس دستان زود رس
پاییز همیشه پای براه
گل نمیشود
پنهان کردن نسیم ترد عطر خواهش در
گفتارهای گنگ
دل کندن از بوسه های ترد و خیس
گر گرفتن گونه ها
کلمات کوچک برای حرفهای بزرگ
حرفهای بزرگ پر خطر از عشق
گریختن آدمی
دمی از تعادل نابسامان زندگی
رستن نهالی از خواهش در باغ نگاه
و سنگچین کردن آن
با حرفهای به اجباره بی بوسه
آبستن شدن از کودک عشق
در تکلمهای ابری غریب و پر سکوت
و سر گردان شدن در پی توسن گریز پای کلمات
تا مگر حرفی از بوسه را ترسیم کنی
در اینجا فقط باد آزاد ست
که با بوسه در گوش بید دیوانه
سخن عشق بسراید
و آدمی پرست از گناه عشق
ترازوی شهر سالهست که
خالیست از وزن دوست داشتنها
و زندگی در تعادلی نابسامان
میلنگد

Montag, 7. Dezember 2009

شب با دستان صبح ورق میخورد
ماه چون زنی شبگرد خیابانها
خسته از هوسهای اجباری شبانه
پنجره نیمه روشن خود را
به روی روز میبندد
تیغ تیز نور
پردهِ درِ پرده های بجا مانده
از شب میشود
آخرین ستارگان بجا مانده از قافله خسته
به منزل خواب میرسند
و اما من همچنان منتظر آمدنهای بعید توام
در کنار خاکستر شمعی
که از آتش غم من در خود سوخت
دفتر شب با دستان روشن پگاه
ورق میخورد
قلم خسته شاعر از نرد عشق
با لطافت کاغذ دست میکشد
بی آنکه خواهشی از دل را جوابی باشد

Sonntag, 6. Dezember 2009

امشب، شب چو شمعی از کسالت من
در تب بیمار گونه خود میسوزد
ماه بی مرحم درد شب بیداران
رخ به نقاب ابری تیره بسته ست
هیچ قلمی دگر فهم نوشتن مرا با خود
بر حوصله سپید دفتری نمیبرد
کتاب کهنه و زنگار بسته یادها
در وزش نرمه نسیمی ورق میخورد
وحروفی خاموش در گلوگاهم
نام تو را میسازند
اما ای مانده به جا در بیحوصلگیهای زادن
تو نیستی که حال زار مرا نظاره کنی
و من نرم و آرام در خود میمیرم
بی آنکه چشم تو
و یاچشم دگری بارانی شود