Montag, 10. Mai 2010

در خلوت دوش بلبل با گل سخن داشت

در خلوت دوش بلبل با گل سخن داشت

از چیز پنهانی در گوش گل نجوا دشت

بلبل گفت دوش نور شمعی دیده است

راز و نیازی بس عاشقانه شنیده است

وای بر ما دوش بلبل خوابش نبرده بود

گویا کز هم نشینی من و تو بو برده بود

نغمه خوان باغ گر بخواند راز ما به آواز

نت میشود حرف دل ما به هر شکسته ساز

کشته اند گویا سیاووش را در این هامون غمناک

کشته اند گویا سیاووش را در این هامون غمناک

کز هر سو سر برداشته لاله ی خونرنگ از خاک

این چه جهانیست که دل بهارش هم غمین است

چشم نسیم از خون شبنم گشته است بس نمناک

ببندم بست صیادی که خود صید دگری بود

ببندم بست صیادی که خود صید دگری بود

بزنجیرم کشید آنکه در در زنجیر دگری بود

این ساز که بهر دل شیدا اینهمه خوشنواست

ارغنون دگریست کوک بر نت دل دگری بود

به من آموخت پریدن و داد بال پرواز بلندم

آن مرغ که خود پر بسته در قفس دگری بود

پیک کلامش خبر داد در دلم برویت باز ست

افسوس که کلید دار خانه اش کس دگری بود

تا عشق او چه کند با این دل دیوانه ی من

که من در بند اویم و او در بند دگری بود

بر سر سراب کویرم نشاند ابر پر باران

من تشنه بودم او مسیرش جای دگری بود

سودابه به حیلت داد جان سیاوش بباد فنا

چون دل دیوانه اش در گرو دگری بود

بیچاره چون منی شیدا و رسوای غریب

دل بزیبا رخی بست که اسیر دگری بود

بخت کوتاه ببین تشنه لب بر نوبت ساقی

ساغر پر ساقی بر لب پر عطش دگری بود

بال بزن ققنوس عاشق کنون تا خود بسوزی

اگر ترا بصر برتری در عشق از دگری بود

در این پیرانه سری دل جوان فرزانه مجوی

نزد گلی مشو که بلبل غزل خوانش دگری بود

وای بر دل دیوانه که صد بندش بپای و باز

در اندیشه آن صیدست که در بند دگری بود

مرغ وحشی دلم بربامش نشست و برنخاست

جانم اسیر بند غیری او اسیر بند دگری بود