Montag, 10. Mai 2010

ببندم بست صیادی که خود صید دگری بود

ببندم بست صیادی که خود صید دگری بود

بزنجیرم کشید آنکه در در زنجیر دگری بود

این ساز که بهر دل شیدا اینهمه خوشنواست

ارغنون دگریست کوک بر نت دل دگری بود

به من آموخت پریدن و داد بال پرواز بلندم

آن مرغ که خود پر بسته در قفس دگری بود

پیک کلامش خبر داد در دلم برویت باز ست

افسوس که کلید دار خانه اش کس دگری بود

تا عشق او چه کند با این دل دیوانه ی من

که من در بند اویم و او در بند دگری بود

بر سر سراب کویرم نشاند ابر پر باران

من تشنه بودم او مسیرش جای دگری بود

سودابه به حیلت داد جان سیاوش بباد فنا

چون دل دیوانه اش در گرو دگری بود

بیچاره چون منی شیدا و رسوای غریب

دل بزیبا رخی بست که اسیر دگری بود

بخت کوتاه ببین تشنه لب بر نوبت ساقی

ساغر پر ساقی بر لب پر عطش دگری بود

بال بزن ققنوس عاشق کنون تا خود بسوزی

اگر ترا بصر برتری در عشق از دگری بود

در این پیرانه سری دل جوان فرزانه مجوی

نزد گلی مشو که بلبل غزل خوانش دگری بود

وای بر دل دیوانه که صد بندش بپای و باز

در اندیشه آن صیدست که در بند دگری بود

مرغ وحشی دلم بربامش نشست و برنخاست

جانم اسیر بند غیری او اسیر بند دگری بود

Keine Kommentare: