Freitag, 21. März 2008

رفتی و رفتم از دست،غمت از دست نرود مرا
خود رفتی تا جان است غمت از دل نرود مرا
از شب وصلت طعم شیرینی هنوز به لبم مانده
که تا عمر باشد نرود از یاد آن شیرین بوسه مرا
از هجران تو خسته و زار است این دل
از هر آنچه غیر تو بیزار است این دل
رهایم کردی،بجای تو غمت مانده بجا
غم خوارغم توست تا جان دارد این دل
میکده ی عاشقان را باز بگشایید،که بهار آمده است
آن ساقی ساغر گردان طبیعت مست باز آمده است
بلبل،مست و غزل خوان رقصد در دامن پر گل باغ
سبوی پر کن از خنده ی لاله،که باز بهار آمده است
سختی زمستان از یاد ببر و هر آنچه که بر تو رفت
لب بهاران شکفت به گل،خنده کن که بهار آمده است
دریغت از دوشهای رفته مباشد حال کنون خوش دار
دم عمر غنیمت دان،مست شو که باز بهار آمده است
روز رقصنده در رقص گل و سبزه به دشت و صحرا
شب مهمان در بزم ماه باش که باز بهار آمده است
بگشود بصد جهد حجاب زمستان را خورشید بهر تو
ساز به نغمه شیدایی نواز که باز بهار آمده است
تشنه جان تو هم سیراب شود شاید از بوسه باران ای کویر
ازخون سیاووش لاله دمد در بهاران، باز بهار آمده است
بر طبل و دهل برزنید که باز بهار آمده است
زمستان سرد رفت و باز بهار گرم آمده است
به تن کرده جنگل سیه جامه سبز به مقدم بهار
آن سفر کرده ی ما هم، باز با بهار آمده است
ساز شور بهر خمار دلان زند بربط مست بهار
کبک خوش خوان به کوهساران باز آمده است
میرقصد دلم در قفس سینه به شوق چو سرو چمان
که آن پرستوی مهاجرم با بهار باز آمده است
شیدایی و شور دویده کنون به رگ و خون زمان
مژده دهید خسته گان را،که باز بهار آمده است
چه خوش میرقصد بید مست،دست به دست نسیم
مردگان جهان را،همه جان با بهار باز آمده است
دوشان را از یاد ببر که تنت سرد بود و رنجور
برقص کنون به شوق که بهار باز آمده است
بسی بهار آمد و گذشت از من وتو و ما،هوشیار
بنوش پیمانه ی خوش لب یار،بهار باز آمده است
میبارد دُر باران از ابر آسمان بر تشنه دل کویر
از خون سیاووش به دشت لاله ها به بار آمده است
به کوری چشم حسود آفتاب،ماه من امشب اینجاست
روز رفت و شب آمد،یار دلنواز من امشب اینجاست
تا بوسه زنم نرم نرمک بر گلبرگ لبانش از سر شوق
تو سر بر نیارخورشید،ستاره بخت من امشب اینجاست
آرزویش به دل بود عمری،کردم صد هزار راز و نیاز
فلک تو رقیب خواب کن،دلبر من خراب امشب اینجاست
شمع روشن محفل من سرگشته ی ظلمت نشین شده او
پروانه ام گرد وجودش،شمع بزم من امشب اینجاست
وای بر من رسوا که چون من هزار بی سر وبی پا
به طواف خانه ام آمده اند،خدای من امشب اینجاست
جام باده ی پر بدست،صدای شور سازش بگوش جان
شاه شاهانم دمی،ساقی سیمین ساق من امشب اینجاست
هوشیار از عقل تهی شو گر عاشقی و شیدا و مست
آنکه ره عقل زده ست از همه ومن، امشب اینجاست
رخت خجلت به تن بَردرم من، گردش برقصم بسی
که آن زیبا گل آرای بزم زندگی من امشب اینجاست
زمستان سرد و سیاه رخت به خانه مرگ کشاند
آن بهار دلنواز و دل انگیز من امشب اینجاست
تشنگهای پر عطش کویر خسته دل سیراب شد
ابر پر از باران مهر آسمان من امشب اینجاست
کاشم که مادر سحری نزاید هیچگاه خورشید روز
که ماه رخ رقصان در ظلمت من امشب اینجاست
دشمن جان ست دانم، صد عهدش ببستم از دل و جان
آن کشنده سیاووش و پیمان شکن من امشب اینجاست
امشبم ساقی مست پیمانه ام پر از خون رزان کن
رخساره ام زرد ست از خون جگرلاله گون کن
بر تو مهمانم و تشنه لب،سیراب کن از لبت جانم
با خود من بیگانه را یک امشب با خود یگانه کن
این دل دیوانه ام در قفس سینه نمیگیرد دگر جای
یک امشب به طره زلف ببند و به زندان خود کن
در آتش عشق تو میسوزد تن و جان و دل و روانم
شعله بوسه به جام لبم ریز،آتش فروزان افزون کن
مستم کن با بوسه ای که جام هوسهای دل بشکنی
درهوشیاری دل نماند با ما تو مست و خرابم کن
غریب غربت نشین دورهای گم شده در کویرم
خونم بریز چو سیاووش، باغ جهان پر خون کن
دل خود به چشم دیدم که از پی یار میرفت
از من ملول بود در قفای آن مه رو میرفت
بار سفر بر شانه بست به سوی دیار نا آشنا
با من بیگانه میشد و با غریب یگانه میرفت
ندانم چه بدی دید که پند نگرفت از من خسته
گوش به حرفم نداد و با صیاد ستمگر میرفت
من بدنبالش گریان و او دست در دست دگری
میرفت با دلبر و جان ما از پی آنها میرفت
با چشم تر،نجوا کنان گفتمش مرو ای یار
با دلبر راز آشکار می گفت و خندان میرفت
چوخالی شود باغ از گل دل بلبل جان نخواند
بهارعمر کوتاه من پریش حال بود و میرفت
خنده ها به لب ماسید و چون سنگ به دریا
ناله و زاریهایم نشنید آن بی وفا و میرفت
من تشنه ماندم به دشت کویر خشک بی او
او خون سیاووش مینوشید و بی من میرفت
وقتت خوش ای یار جانی من از برت رفتم
مهر نورزیدی،ستم کردی من از درت رفتم
آمده بودم به کویت که سر در قدمت بمیرم
رخ به نقاب بستی من سرگشته هم رفتم
گرت گذرت به ره منت افتاد روزگاری
ببین که خون از دیده بسی فکندم و رفتم
چرا مهر از من بریدی و به غیر بستی
غیرتم ره گلو گرفت نگفتم سخنی و رفتم
خاکستر شد دلم به شعله عشق تو چنان
که سوار بر نرمه بادی از کوی تو رفتم
خوش باش ای یار،بی من مست و دلشاد
خود را رسوای تو سنگدل کردم و رفتم
من با زخم دل و جان،تو به عیش و نوش
شیدا خون دل خورد،تو می نوش من رفتم
عقل وهوش و دلم تو بردی از سر و دست
تو رهزن دل و دینی همه بتو دادم و رفتم
چشمه پرمهرت به روی من تشنه ببستی
تشنه لب آمدم به برت و تشنه تر رفتم
بختم ستم کرد وصلت نداد امیدم هم برید
تو خود خواستی مرا برانی من هم رفتم
خورشید روز رقیب و شمع بزم او شدی
ای نور دیده با کوری چشم از کوی تو رفتم
مه آسمان و شه ستارگان بودی از بهر من
ظلمت نشین و بی چراغ از کوی تو رفتم
چو سرو چمان دست با رقیب بر لب جوی
روزت خوش بود،شبت خوشتر که من رفتم
میروم چو سنگی در دل رودی گمنام روان
تا در دریای خونین عشق شوم غلطان رفتم
خمار می مستانه ز لب مستت بودم من دیوانه
تا دیده سیراب کنم از دریا درد هجرت رفتم
سرگشته شوم به بیابان عدم ای دوست
که دلم تو بردی و جان،غارت شده رفتم
تو شهی به جفا کردن و من گدای مهر
نه لایق تو منم، تو خود گفتی که من رفتم
به سکوت کویر روم و نالم از درد جان
تا نشنوی ناله و زاریم من از برت رفتم
هوس بود عشقت چو سودابه به سیاووش
من عاشق زارم از کوی هوسهای تو رفتم

Samstag, 15. März 2008

چه میشود فاصله ها بین من و تو قابل پیمودن بود
آغوش گرم تو جای آرمیدن خسته دل تنهای من بود
ای کاش ببهای تا به ابد خفتن در دل خاک سرد گور
دمی آتشین لبان تشنه تو مهمان دریای لبان من بود
شیفته جانی و سرمست گلست باغ نگاهت ای دوست
کاش این خشکه دل من باغ گل لبخند های تو بود
بشکفد اگر آن غنچه خنده که به لب داری ای نازدار
گلستان شود کویر و آن دل جوان شود کز من بود
به سر پیمایم با پای شکسته گرت بمن نظری باشد
کاش آن عاشق دل سیاووش در زندان سینه من بود
جمال تو چه زیبا ست در آیینه ی دل ما
تو خوش نمایی، نه دل زنگار بسته ی ما
چنان فارغی از حال این دل شیدای ما
که روان شد جوی خون از دیده ی دل ما
سر مهرت با عاشق زار اگر نیست ای یار
هر دم به خون کشی چرا دل دیوانه ی ما
زمستان رفت، بهار عمر خسته تویی بیا
دل و جان گلگون گیری مقدم ِ قدم از ما
چو خرام سرو بلند بر لب جوی رقصانی
نظرت نیست به جان لرزان از تب ما
مرحم درد میطلبد دل ریش، شرنگم ده
نوشم هر چه تو ریزدی به جام خالی ما
کویر در سراب زندگی بمرد از تشنگی
شبی خون سیاووش به جام وفا بنوش با ما
جام باده دارم امشب از چشم دلبر بدست
خمار این دم خوش بوده ام از روز الست
حال پر شور من کس ندارد ساقی امروز
پر کن پیاله که دم شاد عمر در گذر است
عمر شتابان از دفتر من و تو میگذرد
بیا جوانی جان و شور دل هم میگذرد
بی من منشین،عمر میرود ای دوست
شب آخر ست شاید، امشب هم میگذرد
با ما بنشین به میخانه و خوش باش
دم زندگی چه خوش یا که بد میگذرد
جام گیر از ساقی سیمین ساق مست
به بزم نشین روز رفت،شب هم میگذرد
بسی بهار آمد و نماند،تابستانها گذشت
پاییز رفت ،زمستان آمد،او هم میگذرد
چشمه ی کویر باش،عطش دارد باغش
سیاووش افسانه شد افسانه هم میگذرد
بد مستان سیه دل سبوی ما به سنگ جهل شکستند
چو یاران اصحاب کهف آمدند،هیچ از نو ندانستند
خود بینان خدا پرست را به می نوشی عشق چکار
نا نوشان می، سیاه مستند بزم شادی در هم شکستند
دزدان آزادی و مستان مال و مسجد نشینان بد حال
حاکم بر جان و زندگی مردم مظلوم شهر ما گشتند
روا نبود در این جهان دو کس آید و ماندگار گردد
خود پرست و خدا پرست، بجای خود آینه شکستند
در عجب مباش از کار گردون هزار رنگ و ریا
چو بلور عشق آفرید،سنگ سیاه ستمکار نشکستند
چون بر بلبلان نغمه خوان خوش عشق رفت که
بعد سلیمان مرغان سخنگو همه زبان به کام بستند
تضاد عالم بین،شب سرد و روز آتشست دل ِ کویر
سیاووش، عشق و وصل عهد دوستی با هم نبستند
تشنه لبم اگر از باغ لبان تو شبی گل بوسه چیند
شوریده جان ِدلم از هوس بلور تنت آتش گیرد
رقصان سرو چمان،طره افشان در نسیم سحری
دستان تو کی به آشفته باغ دلم گل آرامش نشاند
از درد عشق تو سرگردان ست تشنه دل کویر
دست پر عطش من کی از تو جام شراب گیرد
اگر بوسه ام دهد آن سرو مست از سر تا بپای
به قیمت هر بوسه اش،به بها جان از ما گیرد
تو چشم مستی،من خراب مستی های چشم تو
بیا جانان من تا ابلیس جدایی از حسادت میرد
هزار رنگ غم گرفت دلم بسان عالم پاییزی
بهاری تو بیا، تا سبزه از زندگی کام دل بیند
ابر پر باران بر دشت خشک دلم ببار باران
کز خون سیاووشان عاشق بسی لاله ها روید
آه که چرا عاشقان راستین خاموشند همه
هوس بازان عربده کش در خروشند همه
نباشد شیدایان مست پر شور به ماتم نشینند
ساز شکسته گان به بزم شادی درآیند همه
دریغا که ابلیسان ریایی به شهرها شدند
عاشقان مجنون، کنون بیابان نشینند همه
افسوس عالم به کام دغل بازان بسیار شد
روز محراب نشین،شب باده فروشند همه
گل شور باغ عشق را کجا برد آفره باد
که بلبلان نغمه خوان باغ خموشند همه
ای دیده ببار بسی خون از ابر آسمان دل
که تشنه مانده بر سر سراب کویرند همه
یاران اصهاب کهف در میکده ها ببستند
پیمانه ها خالی،نعره بگلو خفته اند همه
چشم بمهر ستم کاران ندوز ای دوست
خون سیاووش در افسانه نوشیدند همه
خمار چشم مست بهر من، دیده دل بیدار دار
جانم نغمه خوان، گوش بسوز سازش سپار
عشق شعله کشد از دل ماهی تا اوج آسمان
بهر خاموش کردن آتش دل،باران نگاه بیار
آمد و بر لب خندانش،صد گل عشوه داشت
در دلم از شور،لاله ی مست بسیار کاشت
خواستم از باغ لبانش دسته گل هوس چینم
چو ماهی لغزید،آینه نگهش ترک بر داشت
رنگ رخم چون دلم خون،از شوق دیدارش
مرا تشنه ی طعم گس لبانش،خمار گذاشت
درعطش بوسه ز خال لبش سوخت دل کویر
سیاووش شوریده،چشم به مهر فسانه داشت
از دشمنی ها بگریز رسم دوستی کن حکایت
دشمنی ها عقل زایل و کور کند چشم درایت
با من باش ای دوست تا که من و تو ما شویم
که عشق انسان به انسان حسن باشد به غایت