Samstag, 25. April 2009

گر شمع شوی تو شبی بر بالینم
در آتش تو سوزانم دل و دینم
همه عمرجان بیمار تو بوده ست
تب عشق تو بر جانست که چنینم
من بی خیال تو ای دوست،دمی سر نمی کنم
جامه دریده به تن،بی تو جامه به تن نمی کنم
در عشق باید از خود تهی شد و دل داد به یار
من سد بار داده واز کرده خود توبه نمی کنم
سد گره زلف افشانش نهاد در کارم
نزد هر دوست و دشمن کرد خوارم
دیده بختم چشم به وصل او نگشود
در عشق او چو حلاج سر بر دارم
عزیز بودم و شیدایی او حقیرم کرد
کنون خاشاکی بر افشان دست بادم
یاد باد آن زمانهای بسیار دور که او
بلندسرو خرامانی بود در میان باغم
چو رفت از برم او کویر شد زندگی
ازخون دل سیاوش کنون پرست جامم
اشک صبرم بر دیده سنگ شد و تو نیامدی
خاک گورم نیز بر باد فنا شد و تو نیامدی
از عشق تو چو فرهاد تیشه به دست شدم
صد بیستون تراشیدم به ناخن و تو نیامدی
عمر در شوق دیدار دمی دیده مست تو رفت
جان جوان هم از غم دل پیر شد و تو نیامدی
چو شمع بر بالین انتظار تب دار تو سوختم
آتشم بر جان هم خاکستر شد و تو نیامدی
بهار من در زمستان سیه دوری ها مردم
از خون سیاوش لاله ها رست و تو نیامدی
آمدی و دیدمت، نگاهت رنگ الفت با من نداشت
زلفت باز سر بازی با این دل دیوانه ی من داشت
وای بر دلم که خراب و خمار می چشمان توست
کاش که جان شیرین حوصله ماندن با دل نداشت
چه کنم با این بند گران که دل ما به آن بسته ای
به هر زندانش فکندم میل ببند دگر دل من نداشت
که چشم مست به تو داد و دیوانگیها به دل من
کاش ملک بودی و دل من این دیوانگی نداشت
سرشته اند مگر دلمرا از خاک اندوه وغم و درد
که هرچه مرحم صبر بر آن نهادم درمان نداشت
سیاوش را تیغ عشق کشت نه دشمن دوست نما
دل کویر بر سر سراب مرد و دلبر خبر نداشت