Samstag, 25. April 2009

آمدی و دیدمت، نگاهت رنگ الفت با من نداشت
زلفت باز سر بازی با این دل دیوانه ی من داشت
وای بر دلم که خراب و خمار می چشمان توست
کاش که جان شیرین حوصله ماندن با دل نداشت
چه کنم با این بند گران که دل ما به آن بسته ای
به هر زندانش فکندم میل ببند دگر دل من نداشت
که چشم مست به تو داد و دیوانگیها به دل من
کاش ملک بودی و دل من این دیوانگی نداشت
سرشته اند مگر دلمرا از خاک اندوه وغم و درد
که هرچه مرحم صبر بر آن نهادم درمان نداشت
سیاوش را تیغ عشق کشت نه دشمن دوست نما
دل کویر بر سر سراب مرد و دلبر خبر نداشت

Keine Kommentare: