Sonntag, 18. Juli 2010

فاصله ها بین آدمها

میان من و نبودن های تو

مرز مشترکی نمیجویم

فاصله ها بین آدمها

در جغرافیا نیست

در نبودن همسویی رنگ دل است و اندیشه

وقی که میآیی

قیاس چشمانت مرز میانمان را در نقشه ها خط میزند

محال با تو بودن

ممکن زندگی میشود

و من ترا در بودنت فریاد میکنم

وقتی که میآیی دلم اجبار مرز را گم میکند

تا با تو همیشه یکی بماند

مگر خنده ها ممنوع شدند

مگر خنده ها ممنوع شدند

تا سر در گوش لبان نجوا کنند

یا که سهم ما آدمها کم شده است

که این همه احساسمان را هم پس انداز میکنیم

رنگ گلها را با کدام باران نیامده شسته اند

که چشمانمان بویی از مهربانی ندارند

و در اینهمه لمس هم

دستانمان رنگی از مهربانی دل نمی بندد

بوسه هامان دیگر چرا تب ندارد

گلهای خنده چرا خشکیده اند

میلهامان چرا پوسیده اند

نگاهمان را از هم پنهان میکنیم

تا مگر از پس انداز خنده هامان نکاهیم

استخوانهای پوکمان را با دردها پر میکنیم

تا مگر مهربانی ها را برای روزهای نیامده

صرفه جویی کرده باشیم

بال باد

اشکهایم را بر بال باد مینهم

تا چون پرستوانی مهاجر

در میانه ی ابرهای آسمان دلت لانه کنند

بر زمختی دلت میبارم

گریهای بسیارم را

شاید شب دلت را بشوید

از گل خنده های لبانت

شبی غزلی بر لبانم لغزید

حالا میدانم که سرودیه هر شاعری

طعمیست از بوسه های بر یاد مانده

صدای سکوت پر فریاد دلم را

کز حلقوم چشمانم در بی فاصله گیها نشنیدی

که آن همه گفته بودم

که دوستت میدارم

در دستان لرزان ذهنم

در دستان لرزان ذهنم

شعری از یادهای تو میلغزد

در میانه لبانم نامی از تو سبز است و

در راه نفسم هزار واژه برای سرودنت صف بسته اند

در بند این سکوتم اما

فریادم خواب را از چشمان ماه ربوده ست

بگذار با واژه های پر عطر از بوسه بسرایمت

بگذار هر کلام رنگ ارغوانی شراب بگیرد

بگذار مستی نگاهت

تنومند کند سرو حضورت را

تا مگر از بال خیال

بر سطحی از بودنت فرو بمیرم