اشکهایم را بر بال باد مینهم
تا چون پرستوانی مهاجر
در میانه ی ابرهای آسمان دلت لانه کنند
بر زمختی دلت میبارم
گریهای بسیارم را
شاید شب دلت را بشوید
از گل خنده های لبانت
شبی غزلی بر لبانم لغزید
حالا میدانم که سرودیه هر شاعری
طعمیست از بوسه های بر یاد مانده
صدای سکوت پر فریاد دلم را
کز حلقوم چشمانم در بی فاصله گیها نشنیدی
که آن همه گفته بودم
که دوستت میدارم
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen