Sonntag, 18. Juli 2010

بال باد

اشکهایم را بر بال باد مینهم

تا چون پرستوانی مهاجر

در میانه ی ابرهای آسمان دلت لانه کنند

بر زمختی دلت میبارم

گریهای بسیارم را

شاید شب دلت را بشوید

از گل خنده های لبانت

شبی غزلی بر لبانم لغزید

حالا میدانم که سرودیه هر شاعری

طعمیست از بوسه های بر یاد مانده

صدای سکوت پر فریاد دلم را

کز حلقوم چشمانم در بی فاصله گیها نشنیدی

که آن همه گفته بودم

که دوستت میدارم

Keine Kommentare: