Mittwoch, 23. Januar 2008

دریغا که معشوق ما در بازی عشق نادانست

زخم چنان زد بدل،کز چشم خونینم نمایانست

رفت در بزم رقیب نشست و پیمانه ها نوشید

جان من خمار گشت و او ساقی بد مستانست

از حسرت دل کویر پر از سراب عطشها شد

دشتها لاله از خون سیاووش کنون جوشانست

در باغ خشک دلم یک گل خوشبو از شور عشق نرویید

تشنه لبم از جام لب شیدایی یک قطره می مستی ننوشید

وای از این بازار پر هوس عشق،که هر بی سر و پا

آمد و به دروغ صد شولای اطلسی عشق بتن پوشید

از بهر تو دریای شعر در دلم می خروشد

از سنگ دلت قطره مهری نمی جوشد

رفتی و من ماندم و غمها بجا مانده از تو

ترسم عالم بیتو بر گورم رخت عزا پوشد

Dienstag, 22. Januar 2008

دلم تنگ ست امشب

دل تنگ ست امشب و شوق میخانه دارد هنوز

هوس سر کشیدن پیمانه از خمخانه دارد هنوز

دریغا، تن فرسوده با دل شوریده همراه نیست

جان در هوس نگاه ساقی آتش بجان دارد هنوز

چکنم جوانی رفت ،جسم شکست و شور نمرد

دل تمنای پیچیدن به سرو سیمین تنان دارد هنوز

یکدم عمر همسفر با من سرگشته نشد و رفت

دل شوق کام گرفتن از آغوشی مستانه دارد هنوز

ساغر خلوتم مشکن تو ای دوست در خیالم وا بنه

پروانه ی شمعی شده ام، سوزنده آتشی دارد هنوز

صبوحی شکسته ام امشب از کهنه شرابی پر کن

بیژن وار ز عشق منیژه سری پر شور دارم هنوز

چشم لیلی و شیرین، دیوانه کرد فرهاد و مجنون

رسم کهنه را،نغمه خوان افسانه زنده دارد هنوز

سوختم و خاکستر شدم از این فروزان آتش دل

پر آتش ست و شیفته آتش خوبرویان ست هنوز

کویر خشک با سکوت و سرما و گرما دمسازی

گل ز خون سیاووش رنگ گرفت و دارد هنوز

خیالم دامن یاد او میگرفت

هوای درونم در خیال دامن او میگرفت

مینوشتم عشق، دلم بوی دل او میگرفت

نسیم سحری بود، بر جان جوانم میوزید

لرزان دلم،هوای گل بوسه از لبان او میگرفت

یادگاری میکندم بر خارا سنگ دیدار عشق

بی شکیبا دلم، از صبوری ها ماتم میگرفت

چو میگذشتم سر خوش از کوچه مست یادش

دست دلم پیمانه ها از میخانه لبانش میگرفت

میرقصید با نسیم خاطرم چو خرام سرو لب جوی

دلم در گردش هر رقص دستان زیبای او میگرفت

چشمه آب حیات بود، روان در دشت خشک دلم

گل باغ زندگی از نگاهش باز هم عطش میگرفت

می رفتم تا ساحل پر موج دریای عشق و مستی

دلم چون ماسه ها، تن خیس او از دریا میگرفت

از آن ساحل بی موج خاموش که یاد او آنجا بود

جانم شوق پرواز خیال تا اوج آسمان او میگرفت

میرفتم به صحرای پر لاله ی سرمست یادش

میکاشتم گل در باغ دل،گل هوای گریه میگرفت

نسیم خوش یادش میوزید چو بر گل مریم و شب بو

جانم چنان مست بویش، که شوق شیدایی میگرفت

مثنوی مینوشتم به جوهر سکوت در دفتر یادش

شعرم بوی تمام غزلهای عاشقانه عالم میگرفت

میباریدم نفس رقص باران دیده بر سراب کویر

دلم هوای باریدن باران از گریه هایم میگرفت

غم در ساغر شاعری میریخت شرنگ شیدایی

جان سیاووش از شور عشق رنگ مرگ میگرفت

Dienstag, 15. Januar 2008

خورشید پرتو نور در پیاله‌ی شب ریخت بیا

خورشید پرتو نور در پیاله‌ی شب ریخت بیا

شب شکست و مهتاب رنگ بباخت بیا

از سر شب تا پگاه، دل خونینم رمیده بود

درنگ مکن، سوار بر توسن نور ببالینم بیا

بهر خوشه‌ی پروین هزار و یک قصه نوشیدم

شوکران ظلمت از پیاله‌ی شب ریخت بیا

آرام نگیرد در تن، این جان ِ من از شعله

مهتاب از پرتو جان ِ من، رخ پوشید بیا

نیامدی آن دم که من و ماه بی قرار بودیم

کنون که بهار نور، خوشه‌ی پروین ربود بیا

در این صبوحی، جان کویر از پی دلدار برفت

از خاک سیاووش لاله‌ی خون رنگ دمید بیا

Montag, 14. Januar 2008

فصل عمر

فصل عمر افسوس،از صبحی ست تا به شامی

یاد باد ایامی، نگاه ما صیاد بود و داشت دامی

آن روزها رفتند که دل پر بود از شور و شوق

دل جوان بود و نمیگرفت آرام و قرار بر بامی

چه زیبا دورانی بود، زیباتر از هزار باغ گل

جوانی بود، عشق و مستی،در سر عقل خامی

به هر کو نظر می باخت دیده، دل شیدا میشد

عمردر ره شوریده دلم میتنید دو صد دامی

رسید زمستان عمر،بر سر افشاند غبار مرگ

کام دل بر نیامد مرا،از آغوش مهربان یاری

دریغا که این دل آتشین میمیرد و میرود از یاد

دریغا جان عاشق میشکند بسنگ غم، چو جامی

تن فرسود و جان خسته از آتش فروزان دل

مرا کنون تا خواب مرگ نمانده بیش از گامی

لب بر بند و بمیر در سراب های خود کویر

روزگار سیاووش کشت، تو در خیال خامی

Samstag, 12. Januar 2008

زمستان آمد

دگر باره زمستان شد، سرما باز آمد

برهنه درختان را باز وقت خواب آمد

حریر موی آسمان بر تن زمین نشست

زمستان با نرم پیرهن سپید بمیان آمد

سرها به گریبان، تن ها سرد، سوزنده هوا

رقصنده دختر ِشعله ی آتش بمیدان آمد

تیغ تیز انجماد پوسته دلهای گرم شکاند

جان آدمی ز درد سوز سرما، به فغان آمد

قلیان آتش امید اما، زنده در دل عاشقان

تا دگر فصلی بگویند، که باز بهار آمد

صد جام شوکرانم گر دهد این زمستان

بر خیزم و پای کوبم که دگر بار بهار آید

چرخ گردون فلک تابد بیتاب، یار ِهوشیار

بهار دلبر ،جام می بدو دست و مست آید

Sonntag, 6. Januar 2008

شکیبایی

از چشمان مست تو آموخت دلم درس شیدایی

از نغمه های تو، شدم من شهره شهر رسوایی

شعله درد جدایی از تو به جانم افکند آتش ها

تا خاکستر کند دل سیاووش شیدا را شکیبایی