Montag, 14. Januar 2008

فصل عمر

فصل عمر افسوس،از صبحی ست تا به شامی

یاد باد ایامی، نگاه ما صیاد بود و داشت دامی

آن روزها رفتند که دل پر بود از شور و شوق

دل جوان بود و نمیگرفت آرام و قرار بر بامی

چه زیبا دورانی بود، زیباتر از هزار باغ گل

جوانی بود، عشق و مستی،در سر عقل خامی

به هر کو نظر می باخت دیده، دل شیدا میشد

عمردر ره شوریده دلم میتنید دو صد دامی

رسید زمستان عمر،بر سر افشاند غبار مرگ

کام دل بر نیامد مرا،از آغوش مهربان یاری

دریغا که این دل آتشین میمیرد و میرود از یاد

دریغا جان عاشق میشکند بسنگ غم، چو جامی

تن فرسود و جان خسته از آتش فروزان دل

مرا کنون تا خواب مرگ نمانده بیش از گامی

لب بر بند و بمیر در سراب های خود کویر

روزگار سیاووش کشت، تو در خیال خامی

Keine Kommentare: