Dienstag, 15. Januar 2008

خورشید پرتو نور در پیاله‌ی شب ریخت بیا

خورشید پرتو نور در پیاله‌ی شب ریخت بیا

شب شکست و مهتاب رنگ بباخت بیا

از سر شب تا پگاه، دل خونینم رمیده بود

درنگ مکن، سوار بر توسن نور ببالینم بیا

بهر خوشه‌ی پروین هزار و یک قصه نوشیدم

شوکران ظلمت از پیاله‌ی شب ریخت بیا

آرام نگیرد در تن، این جان ِ من از شعله

مهتاب از پرتو جان ِ من، رخ پوشید بیا

نیامدی آن دم که من و ماه بی قرار بودیم

کنون که بهار نور، خوشه‌ی پروین ربود بیا

در این صبوحی، جان کویر از پی دلدار برفت

از خاک سیاووش لاله‌ی خون رنگ دمید بیا

Keine Kommentare: