Dienstag, 22. Januar 2008

خیالم دامن یاد او میگرفت

هوای درونم در خیال دامن او میگرفت

مینوشتم عشق، دلم بوی دل او میگرفت

نسیم سحری بود، بر جان جوانم میوزید

لرزان دلم،هوای گل بوسه از لبان او میگرفت

یادگاری میکندم بر خارا سنگ دیدار عشق

بی شکیبا دلم، از صبوری ها ماتم میگرفت

چو میگذشتم سر خوش از کوچه مست یادش

دست دلم پیمانه ها از میخانه لبانش میگرفت

میرقصید با نسیم خاطرم چو خرام سرو لب جوی

دلم در گردش هر رقص دستان زیبای او میگرفت

چشمه آب حیات بود، روان در دشت خشک دلم

گل باغ زندگی از نگاهش باز هم عطش میگرفت

می رفتم تا ساحل پر موج دریای عشق و مستی

دلم چون ماسه ها، تن خیس او از دریا میگرفت

از آن ساحل بی موج خاموش که یاد او آنجا بود

جانم شوق پرواز خیال تا اوج آسمان او میگرفت

میرفتم به صحرای پر لاله ی سرمست یادش

میکاشتم گل در باغ دل،گل هوای گریه میگرفت

نسیم خوش یادش میوزید چو بر گل مریم و شب بو

جانم چنان مست بویش، که شوق شیدایی میگرفت

مثنوی مینوشتم به جوهر سکوت در دفتر یادش

شعرم بوی تمام غزلهای عاشقانه عالم میگرفت

میباریدم نفس رقص باران دیده بر سراب کویر

دلم هوای باریدن باران از گریه هایم میگرفت

غم در ساغر شاعری میریخت شرنگ شیدایی

جان سیاووش از شور عشق رنگ مرگ میگرفت

Keine Kommentare: