Dienstag, 19. Februar 2008

رفتم و ناله ی مرغ دلم را

رفتم و ناله ی مرغ دلم را، از باغ تو بردم

رشته الفت ما دلم بود، به دستان تو سپردم

رفتم از کویت ای جانان جان ِ دل و جان

کز پیمانه ی میخانه تو، جز خون دل نخوردم

باران اشک بسی بارد از ابر آسمان چشمانم

که چرا دل عاشق زارم به تو بی وفا سپردم

گریستم از هجر تو،خندیدی بر دل بی قرار من

آتش بزن یا که بنواز،من دل شیدا به تو سپردم

به هر دشت روانی،سرو قد به هر باغ نشانی

گل بودی، چو بلبل شرنگ خار تو من خوردم

به بزم آیی،لب چو جام می بر لب رقیب سایی

چو پروانه ای در آتش جانسوز حسادت سوختم

کشت کویر را روان چشمه زلال در عطش خود

به ریشه افسانه گل سحری خون سیاووش چکاندم

سیمرغ خیالم

سیمرغ خیالم همه شب به ماه آسمان او سر میزند

افسانه ی او همه شب به بستر منتظرم سر میزند

نیست مرا شب و روز همدم و هم رازی جز او

یاد او شمع بالینم، همه شب به ظلمتم سر میزند

گل شورم خشکید در باغ انتظار، آب حیاتم کو

رسوا دل دیوانه ما،همه شب تن به دریا میزند

نیست تا که ببیند سوختن و ساختنم را آن یار

شیدایی به دشت دلم همه شب بی او آتش میزند

داس مه نو و کلک خیال حافظ من دانم که :

دلم چو فرهاد به کوه جان از عشق تیشه میزند

سر آن دارم که شبی با خیال به آغوشش کشم

او خرامان چو کبک کوهی از دستم پر میزند

آزاد و رها ساغر شیدایی به دست در بزم رقیب

دل مجنونم چو مرغی در قفس بال و پر میزند

دیده تشنه تر از دشت کویر،نمیبارد باران نگهش

خون سرخ شیاووشان به جام او با غریبان میزند

همه ی عمرم امشب در حسرت کام از او رفت

به چشم خود دیدم که مرگم در پی جانم در میزند

Montag, 18. Februar 2008

توسن خیال هم دگر

توسن خیال هم دگر، بگَرد قدم تو نمیرسد ای دوست

دریغ شکسته بال من و بلند ست پرواز تو ای دوست

حیرانم من در کار عشق،که با دام بسی بی دانه اش

بکمند زلف،آهوی ختن از صحرا میگیرد ای دوست

چو ببند عشق افتد دلی

چو ببند عشق افتد دلی،آرام نماند ای دوست

چو از قفس سینه برون شد،باز نیاید ای دوست

به دام نگاه مگیر دیوانه دل سرگشته ی مرا

در پیمانه جانم شرنگ مرگ مریز ای دوست

از بیدلان ِ جان خسته

از بیدلان ِ جان خسته،دل خوش نخواهید

از خمار ِ در میخانه،جام پر باده نستانید

دل و جان و مال داده بگرو چشم خماران

درویش گرسنه را کشکول گدایی نربایید

تا نسوزی

تا نسوزی پروانه وار عاشقت نخوانند

در بازاردلربایان جز گوهر جان نستانند

ققنوس وار در آی به آتش،گر عاشقی

هر دیوانه ی پر هوسی را عاشق ندانند

در بزم عشق

در بزم عشق چو شمع شبانه باید آهسته سوخت

درد کشید و ناله نکرد و لب از گله فرو دوخت

رو خاکستر شو بشعله عشق جانسوز ای مدعی

چو پروانه باید که سوخت،تا که عاشقی آموخت

Montag, 11. Februar 2008

دلم در آتش

دلم در آتش درد دوری های یار دارد میپوسد

لبم از یاد گرمی لبش هنوز هم دارد میسوزد

مردم از درد جانسوزی که از یادش مانده بجا

این صد پاره دلم را سوزن یادش بهم میدوزد

شبی به باغ دلم آن گل مهربان بود و خندان

رفت با رقیب نشست،دلم از این رو میگدازد

ختن آهوی دشت سبز دل مست ما بود او

چه شد که او از باغ ارم دل شیدا میگریزد

این کویر دل با باران بوسه او بستان گشت

ندانستم او هم خون سیاووش عاشق میریزد

این دل شکیبای من

این دل شکیبای من، امروز گرفتار بی شکیبی ست

صبوریش مرد،از درد دوری، کارش بی تابی ست

نیامد آن گل رفته که بوی بهار گیرد باغ خشک دلم

در زمستان زندگی کار دل من شیدا،بی خوابی ست

من خمار می لب یارم

من خمار می لب یارم و او ساقیم نیست

دل در پایش فکنده ام و او موافقم نیست

مستم نکند صد جام از ساقی سیمینه تن

جز بوسه ی لب او آرزوی مستیم نیست

خمار لب یار م

خمار لب یار م، ساغر م ای بد مستان نشکنید

شیشه عمرم شکنید،دل عاشق زار م نشکنید

سر به هوای دلبر دارد این دلم، شب و روز

در سینه ام دل سیاووش عاشق دارم،نشکنید

فکنده ام رخت ز تشنگی دیدار به کوی یار

به بارگهش خوانیدم و دل بیمار من نشکنید

کعبه ماست خانه آن دلبر خوش رنگ و بو

آیینه آرزوی نگهش بدست دل دارم،نشکنید

سر گشته ی بیابان عدم بودم عمری بدنبالش

حال که به طواف کویش رسیدم پایم نشکنید

از کویر آمده ام،جام جانم پر از تشنگی ست

بدریای شیرین رسیده ام جام آرزویم نشکنید

خسته دل من

خسته دل من از رنج دوری فریاد میکشد ای دوست

سبز در جان منی، چونی تو، چو منی ای دوست؟

ستمها کرد این روزگار قدار به ما،بیکران و بسیار

با این بیداد و ستم چه باید کرد،تو بگو ای دوست

Sonntag, 10. Februar 2008

حال ما آشفته احوالان

حال ما آشفته احوالان چرا پرسید ای دیوانه دلان

خود بهتر دانید روزگار و دردهای مانده بر جان

عاشق یک دم از یاد یار غافل نشود چونکه میرد

دم و باز دم هم یاد یار ست که میدهد ما را جان

چو عشق پیدا شد

چو عشق پیدا شد،جهان خاکستر کرد

آشفته مرا، از این جهان بیدادگر کرد

ساقی روزگار مست به می خانه شد

جام خماران شکست بجانها آتش کرد

چو غم آن یار ِ

چو غم دوری آن یار برد از کفم صبر و قرار

غیر جان دادن در غمش نیست مرا چاره ی کار

به وقت مردن غسلم ندهید بهر خاک کردن

کز فراق او بارها غسل داده ام دلرا بخون جگر

جام باده دارم

جام باده دارم امشب من از چشم دلبر بدست

خمار این دم خوش بوده ام من، از الست

حال پر شور من کس ندارد ساقی امروز

پر کن پیاله ام که دم شاد عمر در گذر است

بر بیمار دل ِ عاشق

بر بیمار دل ِ عاشق، مرحم از لب یار نهید

تشنه باغ دلش را،به می نگه یار آب دهید

هر کرا که میل گشت ِ دشت عشق بسر افتد

به سلامت برون نیاید از آنجا، پیامش دهید

مستان ِغزال چشم

مستان ِغزال چشم، دلان را شیدا و رسوا کرد

آتش عشق چو ز جانها جهید،عالم هستی فنا کرد

من و ساقی عشق خمار غزل و مثنوی بودیم

ننوشتیده پیاله ای ز رباعی دلرا مست ایام کرد

میخواهم امشب ترا

میخواهم امشب ترا، چو می در جامی، من سر بکشم

امشب ترا فرهاد وار، چو جان شیرین من ببر بکشم

میخواهم امشب لبانم از لبان مست تو کام دل گیرند

امشب از مرمر تنت پیاله ها تب مخمّر سر بکشم

میخواهم امشب فقط تو باشی و من،ساقی سیمین تن

امشب ترا چون خون ِرزان قطره ـ قطره سر بکشم

میخواهم امشب چو پروانه گرد شمع فروزان اندامت

امشب از سکر بوسه های مستانه چو عقاب پر بکشم

میخواهم امشب من عشقه شوم به دور سرو بلندت

امشب چو کهنه شرابی تا به آخر ترا من سر بکشم

میخواهم امشب تو زیبا گل بهار باغ دل من باشی

امشب مستانه من صد جام هوس از تو سر بکشم

میخواهم امشب تو شمع بزم باشی من پروانه شوم

امشب چو بلبلی بهر گوشه پنهان باغ تو،سر بکشم

Donnerstag, 7. Februar 2008

خوش میروی،برو صد جان چو جان من فدایت

چشمان من و مردمان عالمی میگریند در قفایت

در آیینه دل شکسته ما ننشستی،رفتی و نماندی

تا ونوس عشق را تراش خورده بینی از اندامت

صید دام بی دانه ات شدند دلهای مست ِ بسیار

همه تیر زهر به سینه دارند از خدنگ نگاهت

خرام سرو باغ حسن و زیبایی دلشدگان تویی

صد هزار مرغ عشق نغمه خوان بستانت

ره عقل و دین چنان به نرم خنده ها زدی که

کوران بینند صد راز آشکار در نگاه پنهانت

به یک تار طره زلفت صد دل به کمند آری

تیر و کمان ابروی میدوزد به هم شکارانت

دانی چرا بی تو خواب بر من حرام گشت؟

خار بر چشم منی تو،ساغر گردان دشمنانت

سیمرغ بلند پرواز افسانه شده ام از عشق تو

ره نمی دهی لانه کنم بر بلندای سرو چمانت

کویرم جز باران از ابر مهر تو من ننوشم

نگذار تشنه بمیرم بی نگاه تو دور از آستانت

شمع روشن محفل خوش رقیبانی ای دوست

بگذار بریزم خون سیاووش شبی به پیمانت

جمال تو چه زیبا ست در آیینه ی دل ما

تو خوش نمایی، نه دل زنگار بسته ی ما

چنان فارغی از حال این دل شیدای ما

که روان شد جوی خون از دیده ی دل ما

سر مهرت با عاشق زار اگر نیست ای یار

هر دم به خون کشی چرا دل دیوانه ی ما

زمستان رفت، بهار عمر خسته تویی بیا

دل و جان گلگون گیری مقدم ِ قدم از ما

چو خرام سرو بلند بر لب جوی رقصانی

نظرت نیست به جان لرزان از تب ما

مرحم درد میطلبد دل ریش، شرنگم ده

نوشم هر چه تو ریزدی به جام خالی ما

کویر در سراب زندگی بمرد از تشنگی

شبی خون سیاووش به جام وفا بنوش با ما

Mittwoch, 6. Februar 2008

بد مستان سیه دل

بد مستان سیه دل سبوی ما به سنگ جهل شکستند

چو یاران اصحاب کهف آمدند،هیچ از نو ندانستند

خود بینان خدا پرست را به می نوشی عشق چکار

نا نوشان می، سیاه مستند بزم شادی در هم شکستند

دزدان آزادی و مستان مال و مسجد نشینان بد حال

حاکم بر جان و زندگی مردم مظلوم شهر ما گشتند

روا نبود در این جهان دو کس آید و ماندگار گردد

خود پرست و خدا پرست، بجای خود آینه شکستند

در عجب مباش از کار گردون هزار رنگ و ریا

چو بلور عشق آفرید،سنگ سیاه ستمکار نشکستند

چون بر بلبلان نغمه خوان خوش عشق رفت که

بعد سلیمان مرغان سخنگو همه زبان به کام بستند

تضاد عالم بین،شب سرد و روز آتشست دل ِ کویر

سیاووش، عشق و وصل عهد دوستی با هم نبستند

کاش شبی دست من

کاش شبی دست من دامن آغوش تو در خواب میگرفت

چو سرما زده گنجشکی در بستر گرم تو لانه میگرفت

کاش دمی این دل شیدای من همنفس و هم دم تو میشد

خمار چشم دلم از نگاه مست تو پیمانه ها می میگرفت

کاش شبی از این شبهای تار مهمان در خوابت میشدم

خرمن جانم از شور آغوش تو شعله ها بدل میگرفت

کاش گلی بودی تو،فصلی در باغ تشنه دل کویری من

ریشها به جان میزد و از خون سیاووش آب میگرفت

دلم از نبود مستی نگاه ت

دلم از نبود مستی نگاه تو امشب خراب است

در دلهره دریا چو شکسته قایقی بر آب است

پیام ده مرا ای رفته که دل پر تب و تاب است

که بر این چشم نگران بی تو خواب حرام است

بید مجنون دلم، لب جوی در دست نسیم مست

میرقصد و میلرزد و به جان تو نگران است

چکنم با پر عطش کویر خشک دل، ای دوست

به مهر باران نگاه تو محتاج و تشنه آب است

بلبل خوش خوان چامه های دل ِ شیدای من

افسانه سیاووش ز جگرش خون روان است

هر شبی، تازه نفس غمی

هر شبی، تازه نفس غمی، ره خوابم میزند

از شرنگ یادها،آتشی به خرمن جانم میزند

شمع بالین میلرزد از سوز تبم، در شعله خود

شوریده دلم چو شکسته قایقی خود به دریا میزند

زهر هجرانش نور امید خورشید روزم را کشت

جهان تاریک از مهر او،دلم از درد فریاد میزند

کسم نخواست و نپرسید که چرا حالم چون است

دل در قفس از تنهایی سر به در و دیوار میزند

خراب انسانی،ای خلایق در این عالم گنگ

در ظلمت جنون خود آینه دل به دیوار میزند

جان دردمندم از پی دل ز خانه تهی گشت

در ره ناپیدای دل سرگشته،خود به بیابان میزند

میماند تنی خالی از جان و دل، بهر من شیدایی

جان از پی دل و دل از پی یار بیابان پی میزند

کویر نه شب دارد و نه روز،نه خواب و نه خوراک

سیاووش از آتش میگذرد و عشق را فریاد میزند

Freitag, 1. Februar 2008

هوای نگاهم در خیال، دامن او گرفت

مینوشتم عشق، دلم بوی ِبوم او گرفت

نسیم سحر بر جان بیقرارم، جوانی دمید

دل رمیده ام، کمند ِقرار از لبان او گرفت

یادگاری، صید کردم از دریای خون فشان او

دلم خون شد، تا دام ِآینه، خیال رمیدهی او گرفت

جان ِجان ِجانم پُر شد از خیال ِبه دام افتادهی او

دلم پَرکشید به سینهی آسمان و کام ِ ماه گرفت

غزل گریستم با خون، بر دفتر پُرنگار ِجانش

هر بیتم، بوی ترنمهای عاشقانهی عالم گرفت

میبارید مهتاب نگاهش بر تنْ پاره ی شعر کویر

جان گرفت کلک خیالم، شور ِشعلهی شعر در گرفت

آتش در ساغر جان می ریخت آن ساقی افسونگر

جان سیاووش از کورهی آتش، خلعت ِپاک گرفت