Dienstag, 19. Februar 2008

سیمرغ خیالم

سیمرغ خیالم همه شب به ماه آسمان او سر میزند

افسانه ی او همه شب به بستر منتظرم سر میزند

نیست مرا شب و روز همدم و هم رازی جز او

یاد او شمع بالینم، همه شب به ظلمتم سر میزند

گل شورم خشکید در باغ انتظار، آب حیاتم کو

رسوا دل دیوانه ما،همه شب تن به دریا میزند

نیست تا که ببیند سوختن و ساختنم را آن یار

شیدایی به دشت دلم همه شب بی او آتش میزند

داس مه نو و کلک خیال حافظ من دانم که :

دلم چو فرهاد به کوه جان از عشق تیشه میزند

سر آن دارم که شبی با خیال به آغوشش کشم

او خرامان چو کبک کوهی از دستم پر میزند

آزاد و رها ساغر شیدایی به دست در بزم رقیب

دل مجنونم چو مرغی در قفس بال و پر میزند

دیده تشنه تر از دشت کویر،نمیبارد باران نگهش

خون سرخ شیاووشان به جام او با غریبان میزند

همه ی عمرم امشب در حسرت کام از او رفت

به چشم خود دیدم که مرگم در پی جانم در میزند

Keine Kommentare: