Mittwoch, 6. Februar 2008

هر شبی، تازه نفس غمی

هر شبی، تازه نفس غمی، ره خوابم میزند

از شرنگ یادها،آتشی به خرمن جانم میزند

شمع بالین میلرزد از سوز تبم، در شعله خود

شوریده دلم چو شکسته قایقی خود به دریا میزند

زهر هجرانش نور امید خورشید روزم را کشت

جهان تاریک از مهر او،دلم از درد فریاد میزند

کسم نخواست و نپرسید که چرا حالم چون است

دل در قفس از تنهایی سر به در و دیوار میزند

خراب انسانی،ای خلایق در این عالم گنگ

در ظلمت جنون خود آینه دل به دیوار میزند

جان دردمندم از پی دل ز خانه تهی گشت

در ره ناپیدای دل سرگشته،خود به بیابان میزند

میماند تنی خالی از جان و دل، بهر من شیدایی

جان از پی دل و دل از پی یار بیابان پی میزند

کویر نه شب دارد و نه روز،نه خواب و نه خوراک

سیاووش از آتش میگذرد و عشق را فریاد میزند

Keine Kommentare: