Freitag, 27. August 2010

فرو چکید سیمابگون

فرو چکید سیمابگون

جوانیم از رخ زندگی

در خزان زاده شده از بطن بهار

در گریز از باورهای شب

سیمای اندیشه ام هاشور خورد

تا خود را با فهمی دگر

مگر دوبار برگیرم

در پسین شتابان عمر

کوشیدنها بیهوده بود

در ستاندن دمی حوصله

از شتاب پر تب تن این زندگی

نهال شادیها در بطن نازایش خود

پوسیده تا مرز فرسودگی

گویا که زندگی را با رنگ ستم

بر ظلمت شبمان

بر لوح روزهای نیامده طرح کرده بودند

و من هنوز کنکاشگر فهم طعم دردی هستم

که از جنس شرنگ بود

بر لبان پر عطش زیستنم

در عمق نافهمی خود غرقم از این فهم نارس_

بودنهای بی تو بسر شدن

Dienstag, 17. August 2010

میلغزد دست خیالم بر حوصله دمی از بودنت

میلغزد دست خیالم بر حوصله دمی از بودنت

در گوشه ای که غنچه خواهشمان گل میشود

آنگاه جهان ما را از یاد میبرد

گم میشویم در بودن هم

و عطش تند نیاز چون طوفانی

هامون تنمان را پر میکند از نسترن بوسه ها

از خیالم میگریزی تا که

بر باور اندیشه هایت باز گردی

و من بر در این فرصت در تب خود میمیرم

بال حظور نبودنهایت

بال حظور نبودنهایت

پاییزی میشود در بهار بودم

خیابان خسته گامهایم را تا سراشیبی مرگ

با خود میبرد

میروم بر سر سراب انتظاری

هجرتت را بر مومی سیاه نقاشی میکنم

تا از دم خوش با تو بودن

یادگاری بر جای بماند

خفته اند در نایم

خفته اند در نایم

هزار واژی زیبا برای گفتن با تو

گوش جان گر بگشایی بر تکرارم

فرو خواهد بارید ابر دلتنگیها

باران بی تحمل دوست داشتنت را بر سکوت کویر