فرو چکید سیمابگون
جوانیم از رخ زندگی
در خزان زاده شده از بطن بهار
در گریز از باورهای شب
سیمای اندیشه ام هاشور خورد
تا خود را با فهمی دگر
مگر دوبار برگیرم
در پسین شتابان عمر
کوشیدنها بیهوده بود
در ستاندن دمی حوصله
از شتاب پر تب تن این زندگی
نهال شادیها در بطن نازایش خود
پوسیده تا مرز فرسودگی
گویا که زندگی را با رنگ ستم
بر ظلمت شبمان
بر لوح روزهای نیامده طرح کرده بودند
و من هنوز کنکاشگر فهم طعم دردی هستم
که از جنس شرنگ بود
بر لبان پر عطش زیستنم
در عمق نافهمی خود غرقم از این فهم نارس_