Montag, 16. Juni 2008

هر شبی، تازه نفس غمی، ره خوابم میزند
از شرنگ یادها،آتشی به خرمن جانم میزند
شمع بالین میلرزد از سوز تبم، در شعله خود
شوریده دلم چو شکسته قایقی خود به دریا میزند
زهر هجرانش نور امید خورشید روزم را کشت
جهان تاریک از مهر او،دلم از درد فریاد میزند
کسم نخواست و نپرسید که چرا حالم چون است
دل در قفس از تنهایی سر به در و دیوار میزند
خراب انسانی،ای خلایق در این عالم گنگ
در ظلمت جنون خود آینه دل به دیوار میزند
جان دردمندم از پی دل ز خانه تهی گشت
در ره ناپیدای دل سرگشته،خود به بیابان میزند
میماند تنی خالی از جان و دل، بهر من شیدایی
جان از پی دل و دل از پی یار بیابان پی میزند
کویر نه شب دارد و نه روز،نه خواب و نه آب
سیاووش از آتش میگذرد و عشق را فریاد میزند
پیر شدم دگر،خسته و رنجور دل ای دریغ
دویدم و به گرد توسن یارنرسیدم ای دریغ
خاک کردیم و به باد فنا دادیم عمر شیرین
از جام لب یار،می مستی ننوشیدم ای دریغ
سیلم از جا نمیکند چون کوهی پرغرور
خاشاکی هم نشدیم در ره دلبر ای دریغ
عاشقان را در کوی عشق به دار بلا کشند
حلاج وار نشدیم بر دارعشق لایق ای دریغ
در این زمین سوخته بی باران کویر خشک
لاله ای از خون سیاووش نرویید ای دریغ

Sonntag, 15. Juni 2008

گلرخی با گل خنده از دشت دلم، گل دل چید
ازطعم خوش لبش،می به جان تشنه لبم ریخت
از نسیم بویش و بارش شبنم نرم نگهش
به جان زندگیم، طراوت بهاری ریخت
چو تنها گل به دشت دل کویر تشنه شد
لاله ها از خون سیاووش به صحرا ریخت
سیمرغ خیالم همه شب به ماه آسمان او سر میزند
افسانه ی او همه شب به بستر منتظرم سر میزند
نیست مرا شب و روز همدم و هم رازی جز او
یاد او شمع بالینم، همه شب به ظلمتم سر میزند
گل شورم خشکید در باغ انتظار، آب حیاتم کو
رسوا دل دیوانه ما،همه شب تن به دریا میزند
نیست تا که ببیند سوختن و ساختنم را آن یار
شیدایی به دشت دلم همه شب بی او آتش میزند
داس مه نو و کلک خیال حافظ من دانم که
: دلم چو فرهاد به کوه جان از عشق تیشه میزند
سر آن دارم که شبی با خیال به آغوشش کشم
خرامان چو کبک کوهی از دستم او پر میزند
آزاد و رها ساغر شیدایی به دست در بزم رقیب
دل مجنونم چو مرغی در قفس بال و پر میزند
دیده تشنه تر از دشت کویر،نمیبارد باران گذرش
خون سیاووشان به جامش،او با غریبان میزند
دریغا که عمر در حسرت کام از لب او رفت
به چشم میبینم که مرگم در پی جانم در میزند

Sonntag, 8. Juni 2008

دیدگان هر شب از یادش نمیروند به خواب
دل از دوریش روز بیقرار و شب بی تاب
چشمانم سر چشمه ی رود روان دل میشوند
زین سیل خروشان دیده ترسم که بردم آب
نداد این همه صبوری هایم دامن وصل تو بدست
بر آینه دلم غبارهای بسیار از غم و درد نشست
بسی از عطش تو به کوه و دشت و بیابان زدم
از هجر تو دریای دلم به قعر زمین تشنه نشست
چشم بینای عاشق را کور کند خورشید عشق
هوش از جان شیدای ما هم بیتو رخت بر بست
حریفان هر یک با صد تحفه به کویت رسند
بیچاره من ِ درویش که دل عاشقم بخون نشست
تا پیام رسیدنش به من رسید از خود چنان رفتم
که ندانم کی آمد آن نگار و کی بار سفر بر بست
سنگین بود با من دل آزرده و رسوای عشقش
ندانم چرا کمر به قتل جان ِ من ِ خسته دل بست
سرو چمان من بود بر لب جوی روان دیدگان
سر از باغ برون برد،ریشه در باغ رقیب بست
دریا کی به آغوش پر عطش دل زار کویر رسد
از عشق سیاووش دشت برهنه آذین لاله بست

Samstag, 7. Juni 2008

همه عمر سوخت جانم چو لاله در آتش دل
باران نگه نباریدی بر شعله ی خرمن دل
زمستان صبوری هایم کشت مرا ای یار
بهاران شد،نشدی بلبل نغمه خوان باغ دل
فرسایدم اندوه جان گداز چون دوری از من
تیشه بر ریشه ی جان خسته زند دست دل
تیغ حسرتم بکشت که یکدم نبودی بر برم
تا که بگیرم ازتو شور و شیدایی و کام دل
این صبوری های جانفرسای درد ست درد
مسیحا دم بودی و ندمیدی دمی بر زخم دل
کوه تنم و قلعه جانم خاک کرد هجران تو
یغماگر طوفان یادت بردش از ساحل دل
بوسه شفا طلبد ز جام لبت جان پر ریش
ساغر گردان ما گر نشوی میمیرد این دل
دیدمت از ما گذشتی و دستت بدست غیر
داغ جانسوزم نهادی بر این سوخته دل
خرامان پا بر لاله های دل میرفتی شاد
گوش نسپردی به ناله های زار من و دل
پر از گلهای مست صحرا و در و دشت
بی تو در این بهار دلانگیز خون شد دل
لاله دمید چهره گل خنده نکرد به جان کویر
سیاووش با تو پیمان وفا دارد ای کشنده دل
هوای نگاهم در خیال دامن او میگرفت
مینوشتم عشق، دلم بوی بوم او میگرفت
نسیم سحر بر جان بیقرارم جوانی میدمید
دل رمیده ام کمند قرار از لبان او میگرفت
یادگاری صید میکردم از دریای خون فشان عشق
دلم خون شد تا دام آیینه، خیال رمیده او گرفت
جان جان جانم پر شد از خیال بدام افتاده او
دل پر میکشید به سینه آسمان و ماه میگرفت
غزل میگریستم با خون بر دامن پر چین ماهش
هر بیت بوی ترنم های عاشقانه ی عالم میگرفت
میبارید مهتاب نگاهش بر تن پاره ی شعر کویر
جان گرفت کلک خیالم، شور شعله شعر در گرفت
آتش در ساغر جان می ریخت آن ساقی افسونگر
جان سیاووش از کوره آتش خلعت پاک میگرفت
وای از تو ای دل دیوانه من که دیوانه از کار تو ام
هرزه و پر هوسی و من در زنجیرهوس های تو ام
چه میجویی از این جان خسته و تن رجور منِ شیدا
برون شو زین خانه در آرزوی رهایی از ستم تو ام
هردم رخت مرا در گذری،میفکنی زیر پای دلبری
ناله و زاری من ندارد در تو اثر آواره بیداد تو ام
نیاسودم از دست تو، شب و روز در حال گذری
آواره دشت جنونم و رسوای دیوانگی های تو ام
شمع جانسوزم کردی بهر انجمن آشنا و غریب
من ِ بینور فانوس شبهای پر شر و شور تو ام
روز محفل داری به در و دشت بهر خوبرویان
شب بزم و طرب داری ماه شبان آسمان تو ام
چه میخواهی چه میجویی دل همیشه مست من
بچشم روان کردی خون جگرم جام شراب تو ام
بر من پای شکسته سواری و خوش می تازی
توسن خوش رکاب رقاصیهای جانانه ی تو ام
درعطش قطره ی آبی از ابر آرامش ست کویر
تو سودابه هوسبازی و من سیاووش مکر تو ام

Mittwoch, 4. Juni 2008

همه رفتند از این دل خسته ما، تو هم برخیز برو
همه شکستند آینه جان ما، تو هم بشکن و برو
پرده درید زاری های شبانه ام و جنون روز
کوس رسوایی ما تو هم بر هر برزن بزن و برو
خون جگرم به جام زندگی و تو ساقی مستانی
به پیمانه ی ما تو هم شرنگ مرگ بریز و برو
از دریای دلم هزارموج خونین به ساحل رفت
موجی باش بر خیز و از دریای دل ما برو
همه عمر قصه از غصه دل با کس نگفتم
راز سر بسته ام شکستی حال بر خیز و برو
بخت از من سرگشته گشت و بخت یار نبود
تو هم چون بختم گریز پایی بر خیز و برو
شمع شبانه به محفل پر دردم شدی تو شبی
حال که شعله فکندی به خرمن جان برخیز و برو
نفسم به شوق وصل تو دردشت سینه میگشت
بربستی راه گلویم به ستم بر خیز و برو
ابر بی باران بودی درآسمان دل کویر تشنه
درسر وفا سوختی جان سیاووش بر خیز و برو
دل ناله ها از شور ساز آشفته دلان شنوید
صدای جرس کاروان دل دیوانگان شنوید
جان شنوایان،بشنوید راز سر بسته دل ما
بانگ مرغان عاشق و نغمه هزاران شنوید