Samstag, 7. Juni 2008

هوای نگاهم در خیال دامن او میگرفت
مینوشتم عشق، دلم بوی بوم او میگرفت
نسیم سحر بر جان بیقرارم جوانی میدمید
دل رمیده ام کمند قرار از لبان او میگرفت
یادگاری صید میکردم از دریای خون فشان عشق
دلم خون شد تا دام آیینه، خیال رمیده او گرفت
جان جان جانم پر شد از خیال بدام افتاده او
دل پر میکشید به سینه آسمان و ماه میگرفت
غزل میگریستم با خون بر دامن پر چین ماهش
هر بیت بوی ترنم های عاشقانه ی عالم میگرفت
میبارید مهتاب نگاهش بر تن پاره ی شعر کویر
جان گرفت کلک خیالم، شور شعله شعر در گرفت
آتش در ساغر جان می ریخت آن ساقی افسونگر
جان سیاووش از کوره آتش خلعت پاک میگرفت

Keine Kommentare: