Sonntag, 15. Juni 2008

سیمرغ خیالم همه شب به ماه آسمان او سر میزند
افسانه ی او همه شب به بستر منتظرم سر میزند
نیست مرا شب و روز همدم و هم رازی جز او
یاد او شمع بالینم، همه شب به ظلمتم سر میزند
گل شورم خشکید در باغ انتظار، آب حیاتم کو
رسوا دل دیوانه ما،همه شب تن به دریا میزند
نیست تا که ببیند سوختن و ساختنم را آن یار
شیدایی به دشت دلم همه شب بی او آتش میزند
داس مه نو و کلک خیال حافظ من دانم که
: دلم چو فرهاد به کوه جان از عشق تیشه میزند
سر آن دارم که شبی با خیال به آغوشش کشم
خرامان چو کبک کوهی از دستم او پر میزند
آزاد و رها ساغر شیدایی به دست در بزم رقیب
دل مجنونم چو مرغی در قفس بال و پر میزند
دیده تشنه تر از دشت کویر،نمیبارد باران گذرش
خون سیاووشان به جامش،او با غریبان میزند
دریغا که عمر در حسرت کام از لب او رفت
به چشم میبینم که مرگم در پی جانم در میزند

Keine Kommentare: