Sonntag, 8. Juni 2008

نداد این همه صبوری هایم دامن وصل تو بدست
بر آینه دلم غبارهای بسیار از غم و درد نشست
بسی از عطش تو به کوه و دشت و بیابان زدم
از هجر تو دریای دلم به قعر زمین تشنه نشست
چشم بینای عاشق را کور کند خورشید عشق
هوش از جان شیدای ما هم بیتو رخت بر بست
حریفان هر یک با صد تحفه به کویت رسند
بیچاره من ِ درویش که دل عاشقم بخون نشست
تا پیام رسیدنش به من رسید از خود چنان رفتم
که ندانم کی آمد آن نگار و کی بار سفر بر بست
سنگین بود با من دل آزرده و رسوای عشقش
ندانم چرا کمر به قتل جان ِ من ِ خسته دل بست
سرو چمان من بود بر لب جوی روان دیدگان
سر از باغ برون برد،ریشه در باغ رقیب بست
دریا کی به آغوش پر عطش دل زار کویر رسد
از عشق سیاووش دشت برهنه آذین لاله بست

Keine Kommentare: