از بوسه ی ترد قلم
بر لبان صفحه
آتش عشق میبارد
و من بر این آتش خاکسترم
درکوب درب زندگی
از حضور کوبشهای من
خسته است
خسته
و من در اصرار بودنهای تو
آرزوهایم را رسوب میکنم بر دل
بر دلتنگیهای بسیار من
کودک ابری چشم گریانم
باران کم حوصل ی میبارد
ستاره نبودنت در آسمان
روشن ست
زمان مرا در قالبی تنگ
از نبودنهای بسیارت
بسته ست به بند گران
و ای کاش مالک زمان بودم
تا عمر را با بودنهایت سنجش میکردم
و تن جهان را با پیرهنی از نور میپوشاندم
به وسعت خوب همیشه بودنت
دست عمر را اگر درنگی بود
شتابم را حول نمیکردم
تا در پی بودنت حرمت صبر را
در غروب قربانگاه
بر آتش شتاب کباب کند
در این ایوان خسته و غبار گرفته زندگی
در خود حیرانم
کجا بی حضور تو
خود را میتوان شناخت
این راه گم شده ی
خاکدان خراب آباد غریب
که پُرست از منشور نور
در کهن سالیهایم
سطحی پر از شیار دارد
که بی تو پلی برای گذر از آن نیست
دل جانم تنگ نبودنهای عطر نگاهیست
که حرمت روز خنده اش
حجاب تیره شبهای تنهایی را میدرید
حضور خالیش
جوشش درد جانکاه نمک بر
خنده های زخمیست تازه
دستان ذهن آشفته ام
فزون از چند واژه سردرگم
که جان خسته ام را تا ژرفای میشکافند
سوغاتی از دم گذر عمر پا به غروب
ندارند
سایه وسعت ذهنم
در قطره یادهای او گم میشود