Donnerstag, 10. Juli 2008

دوستی کجا شد که دگر دوستی از دوستان نمیبینم
از تو عزیز دل هم دگر با خود دمی همدلی نمیبینم
خورشید مهرتان کجا رفت و کجا مرد ای خلایق
که من کور سویی هم درآسمان نگا هتان نمیبینم
چه شد که مهرورزی را یاران همه بردند از یاد
در باغ زندگی دگر سرو چمان رقصانی نمیبینم
یاران مگر با غافله عمر همه رفتند از این دیار
که در گلستان دگرهزاران خوش خوانی نمیبینم
میخانه عاشقان بست مگرعسس ستم کار روزگار
که دگرشراب نابی در پیمانه صافی مستان نمیبینم
چنان ریختند خون سیاووشان، دشمنان دوست نما
که در این کویر زندگی جز لاله سرنگون نمیبینم

Dienstag, 8. Juli 2008

چشم مست تو بهر من و خلقی دام بلاست
صد خسته چو منی گرفتار این ماجراست
رونق باغ عمری تو ای سرو چمان من
دلم چون باد صبا، با تو بی وفا،با وفاست
می سوزم و می لرزم و میمیرم چو شمع
رقص شعله ی جانم بهر تو و عالم گواست
دل به کمند زلف تو به بند گران دارم
گر نگشایی ز بند دلم را،جانم رضاست
جور رقیبانم نکشت به صد زخم خنجر
گر بمیرم به اشارت ابروی تو رواست
بر تشنه تن کویر نمیباری باران وصل
مرا این همه ستم از سوی تو سزاست
خموش سیاووش و لب به شکوه نگشای
پیمانه ز خون جگر نوش در عشق رواست