Dienstag, 8. Juli 2008

چشم مست تو بهر من و خلقی دام بلاست
صد خسته چو منی گرفتار این ماجراست
رونق باغ عمری تو ای سرو چمان من
دلم چون باد صبا، با تو بی وفا،با وفاست
می سوزم و می لرزم و میمیرم چو شمع
رقص شعله ی جانم بهر تو و عالم گواست
دل به کمند زلف تو به بند گران دارم
گر نگشایی ز بند دلم را،جانم رضاست
جور رقیبانم نکشت به صد زخم خنجر
گر بمیرم به اشارت ابروی تو رواست
بر تشنه تن کویر نمیباری باران وصل
مرا این همه ستم از سوی تو سزاست
خموش سیاووش و لب به شکوه نگشای
پیمانه ز خون جگر نوش در عشق رواست

Keine Kommentare: