پیرم کرد بی انصاف زندگی
در وقتی که ریشه زدم در نبض بودن
و از هجاهای باطل تا گذر کردم
آخرین نفسهای عمر بر آمده بود
سادگیهای کودکیم را در بزرگ بودن زود رس
در انبان ریز طفولیت رها کردم
شورستانی بود جوانی
تا آمدم تبم را اندازه بزنم به سنجش عشق
در گلویم شوکران اندیشه ارتداد ریختند
در سلول کوچکم اما
خاطره باغها در من ماند
هرچند تیره بودند و تار
زندگی خسته از حمل رنجهایم
در نیمه راه در منزلی غریب بر جایم نهاد
واژه ها هم مرا در غربت گم کردند
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen