Montag, 11. Oktober 2010

دل جانم تنگ نبودنهای عطر نگاهیست

دل جانم تنگ نبودنهای عطر نگاهیست

که حرمت روز خنده اش

حجاب تیره شبهای تنهایی را میدرید

حضور خالیش

جوشش درد جانکاه نمک بر

خنده های زخمیست تازه

دستان ذهن آشفته ام

فزون از چند واژه سردرگم

که جان خسته ام را تا ژرفای میشکافند

سوغاتی از دم گذر عمر پا به غروب

ندارند

سایه وسعت ذهنم

در قطره یادهای او گم میشود

Keine Kommentare: