دل جانم تنگ نبودنهای عطر نگاهیست
که حرمت روز خنده اش
حجاب تیره شبهای تنهایی را میدرید
حضور خالیش
جوشش درد جانکاه نمک بر
خنده های زخمیست تازه
دستان ذهن آشفته ام
فزون از چند واژه سردرگم
که جان خسته ام را تا ژرفای میشکافند
سوغاتی از دم گذر عمر پا به غروب
ندارند
سایه وسعت ذهنم
در قطره یادهای او گم میشود
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen