میلغزد دست خیالم بر حوصله دمی از بودنت
در گوشه ای که غنچه خواهشمان گل میشود
آنگاه جهان ما را از یاد میبرد
گم میشویم در بودن هم
و عطش تند نیاز چون طوفانی
هامون تنمان را پر میکند از نسترن بوسه ها
از خیالم میگریزی تا که
بر باور اندیشه هایت باز گردی
و من بر در این فرصت در تب خود میمیرم
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen