Dienstag, 12. August 2008

آمدی و دیدمت، نگاهت رنگ الفت نگرفت

نسیم خوش خیالم هم، مویت به بازی نگرفت

وای بر دلی که مست و خراب تو بوده است

دست جانم دمی دامن گریزان ترا نگرفت

1

خراب و ویرانه ام نکن ای دوست

با بودن بیگانه ام نکن ای دوست

به جنون عشق گرفتارم ز من مگریز

دیوانه ام، دیوانه ترم نکن ای دوست

2

نمیخواهم بدانم که بعد از مرگم چه خواهد شد

که بر گورم گریان یا که خندان خواهد شد

گر نخندد گل غنچه ی لبانت در باغ لبانم

چه باک مرا که این باغ ویران خواهد شد

3

گفتم که دلت با من پیمان و قرار داشت

گفتی که دریغا هر گل هم خاری داشت

به جان عاشقم میخلد خار بی مهری تو

گفتی دل عاشق باید خون روانی داشت

4

کجا روم که بدانند من سر گشته نه آنم

که قصه درد خود از هر دفتر بخوانم

چشم دلم به قلم مهر توست مهربان من

کز وصل نویسی،من با چشم جان بخوانم

5

کسی چو من، دلش گرفتار بی وفا سنمی مباد

شیشه عمرش به دست بازیگوش دلبری مباد

لرزان ز تب عشق آیینه عمر بر دیوار صبر

کسی چو من دل آینه و دلبرش سنگ بدست مباد

6

کوته ست عمر و ناخوش احوال و خمارم ساقیا

بده تا در کشم آن کوزه خون رزان،دواست مرا

بر ساز دلم نغمه عشق زن تا جان باز آید به تن

عیسا دمی بر دم از دمت دمی بر جان خسته ما

7

خیالت مهتاب شبهای پر ظلمت منست ماه منی

از خود برون و در تو قطره شده ام دریای منی

از باده ی لبان تو ننوشیدم می و این همه مستم

خراب در میخانه توه ام و تو ساغر گردان منی

8

مددی کن ساقیا پر از می ساغری دگرم ده

افسار توسن گریز پای مستی باز بدستم ده

پر کن قدح جانم از می راستی و مستی

تا من حیلت هوشیاری شکنم،تو می صافیم ده

9

Keine Kommentare: