Dienstag, 12. August 2008

سر بسته رازم گشا
بدان که در این دل سر بسته ی من رازی هست
گرم خواهی که بگشایی بیا تا مرا عمری هست
شیدایی و رسوایی پیشه من،مجنون کوی توه ام
بیش از اینم رسوا خواستن ترا چه نیازی هست
من خراب در میخانه تو و تو مست آغوش رقیب
بیا راز گشای پر راز اگرهنوز میل منت هست
مردم در صبوری بر سر این سراب کویر زندگی
بیا رازم گشا که با توه ام بسی گفتار بسیار هست
سر بر قدمت نهادم و جان و دل برطبق اخلاص
گفتم شاید که در تو گلی از باغ مهر و وفا هست
بر دار ستمم چون حلاج، تو چرا می کشی مرا؟
در یغا در قاموس تو چرا بی عدالتی هم هست
در پس هر شب سیه روشن روزی می باید شاید
خورشید روشن من تویی آیا امید روزم هست
چو مکر و حیله ی هوسبازان آمد عشق را به میان
در دمیدن خون سیاوش به جان لاله ها رازی هست

Keine Kommentare: