Samstag, 25. April 2009

سد گره زلف افشانش نهاد در کارم
نزد هر دوست و دشمن کرد خوارم
دیده بختم چشم به وصل او نگشود
در عشق او چو حلاج سر بر دارم
عزیز بودم و شیدایی او حقیرم کرد
کنون خاشاکی بر افشان دست بادم
یاد باد آن زمانهای بسیار دور که او
بلندسرو خرامانی بود در میان باغم
چو رفت از برم او کویر شد زندگی
ازخون دل سیاوش کنون پرست جامم

Keine Kommentare: