Sonntag, 6. Dezember 2009

امشب، شب چو شمعی از کسالت من
در تب بیمار گونه خود میسوزد
ماه بی مرحم درد شب بیداران
رخ به نقاب ابری تیره بسته ست
هیچ قلمی دگر فهم نوشتن مرا با خود
بر حوصله سپید دفتری نمیبرد
کتاب کهنه و زنگار بسته یادها
در وزش نرمه نسیمی ورق میخورد
وحروفی خاموش در گلوگاهم
نام تو را میسازند
اما ای مانده به جا در بیحوصلگیهای زادن
تو نیستی که حال زار مرا نظاره کنی
و من نرم و آرام در خود میمیرم
بی آنکه چشم تو
و یاچشم دگری بارانی شود

Keine Kommentare: