شب با دستان صبح ورق میخورد
ماه چون زنی شبگرد خیابانها
خسته از هوسهای اجباری شبانه
پنجره نیمه روشن خود را
به روی روز میبندد
تیغ تیز نور
پردهِ درِ پرده های بجا مانده
از شب میشود
آخرین ستارگان بجا مانده از قافله خسته
به منزل خواب میرسند
و اما من همچنان منتظر آمدنهای بعید توام
در کنار خاکستر شمعی
که از آتش غم من در خود سوخت
دفتر شب با دستان روشن پگاه
ورق میخورد
قلم خسته شاعر از نرد عشق
با لطافت کاغذ دست میکشد
بی آنکه خواهشی از دل را جوابی باشد
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen