باران مهتاب ماه میریزد بر برکه خیال
که هر شبم تو در آن زاده میشوی
روزنه ای از خیالم با من نیست
که تو در آن نلغزیده باشی
درد نبودن خاریست
در قلب یادهایم از تو
اگر میشد دل را جریمه میکردم و
روزنه اش را به روی خیالهای تو میبستم
شاید که بستر سینه
گور گمنامی میشد
بر این دل خوش خیال پر هوس
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen