Freitag, 15. Januar 2010

پای رفتن دلم مانده بر جای
سالهاست که دیگر عشق
تنها خاطره ایست
که گاه بگاهی
چون شهابی گذران
از آسمان یادهای خوشم
هراسان میگذرد
بی آنکه رگه ای از گذرش
دل کبود زندگی را رنگی بزند
در مسیر خاطر خسته ام
زنی گم شده ست
که لبانش طعم سیب کالی میداد
و باغ نگاهش پر از گل عشوه بود
زندگی تمنای عشق بود و خواستن
کنون هوای مبهم مرگ
در تکاپوی وزیدن
گونه های عشق را بوسه میزند
دریغا از آن همه یگانگیهای گم شده
در بیگانگیها
دریغا که لشکر کلمات خوابند
یا که گم شده
در انبان خاطره های سر به مهُر
گلوی صبوریم را
بغض بی قراریها میبرد
خزان زندگی
جزگل حسرت در باغ دلم نکاشت

Keine Kommentare: