پای رفتن دلم مانده بر جای
سالهاست که دیگر عشق
تنها خاطره ایست
که گاه بگاهی
چون شهابی گذران
از آسمان یادهای خوشم
هراسان میگذرد
بی آنکه رگه ای از گذرش
دل کبود زندگی را رنگی بزند
در مسیر خاطر خسته ام
زنی گم شده ست
که لبانش طعم سیب کالی میداد
و باغ نگاهش پر از گل عشوه بود
زندگی تمنای عشق بود و خواستن
کنون هوای مبهم مرگ
در تکاپوی وزیدن
گونه های عشق را بوسه میزند
دریغا از آن همه یگانگیهای گم شده
در بیگانگیها
دریغا که لشکر کلمات خوابند
یا که گم شده
در انبان خاطره های سر به مهُر
گلوی صبوریم را
بغض بی قراریها میبرد
خزان زندگی
جزگل حسرت در باغ دلم نکاشت
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen