Dienstag, 5. Januar 2010

دوش از چشم خونینم، ربود خیال تو خوابم
هجرت جام صبر شکست، برد ز دست تابم
از این حال خرابم کس نیست آگه جز تو
کین شکسته قایق جانرا تو داده ای بر آبم
چنان ربودی ز سر دل و عقل و هوش
که رنگ دوستی را هم برده ای از یادم
شبی بر بالین بیمار خود ننشستی به مهر
ندانستی که بی تو من سرگشته در چه حالم
برو در سر سراب آرزو بمیر ای کویر
لاله ام ندمید ز خون سیاوش و برد بادم

Keine Kommentare: