Mittwoch, 5. Dezember 2007

تو رفتی و مرا نماند ست دگر حالی نشد این دل ما یک دم از یاد تو خالی صبوری ها کردم، صبوری که برگردی دوش با دیوان دل ِ پر خونم زده ام فالی روزم از هزار شب سیه، سیه تر تو کردی دلم بردی ،رسوا ی دوست و دشمنم تو کردی بی نشانم کردی از خود و این جهان واقع آتشم زدی به شعله نگاه، خاکسترم تو کردی از می گلگون نگهت هنوز سر مستم روزی که پای دل به مهر تو بر بستم مددی فرما ای یار شوخ چشم تو مرا دور از تو خسته و دل خونین نشستم دل و جان در آتش هجر تو سوخته چشم هنوز در انتظارت بره دوخته کی میرسد آن سفر کرده ما از راه که راز عشق او هنوز در دل نهفته

Keine Kommentare: