Samstag, 8. Dezember 2007

کوچه باغ خاطره ها

صبور سنگ دردهای پنهان

دل همیشه عاشق من

تنها و غم زده ای

چرا این همه گشته ای خاموش

کجا رفتند آن شرها و شورها

چرا سکوت اجاره نشین تو شد؟

پیر شده ای و خسته مگر؟

دل همیشه عاشق و سر مست من

کوچه نشین باغ خاطره ها شده ای

زانوی غم گرفته ای به بغل!

تو سر مست از می میخانه دلها بوده ای

چرا این همه زار و خمار شده ای؟

گلهای حس نیلوفری دیگر

از سر پرچین باغت پیدا نیست!

آنهمه را داده ای به خزان باد؟

آن روزهای شوریدگی را که از تو ستاند؟

تو عشق را جان می دادی

خورشید آسمان زندگی بودی

ماه شبانه آسمان پر ستاره بودی

بر تو دل خسته

چرا این همه غم نشسته

از یاد برده ای آن روزهای شاد

چرا در خیالت نماند، ای داد

بیداد از ستم روزگار، فریاد

مینشستی سر راهش تا که بیاید

آن دخترک شوخ چشم ارمک پوش شاد

میرقصید و می آمد با ساز باد

عشق میورزیدی با نگاهت

دلهایتان با هم میشود هم آواز

هست هنوزت در خاطره ی یاد

نرم و آرام می گذشت پریش موی دخترک خندان

دلت چه سراسیمه

شعله میکشد مثل آتش پر ز هیمه

جانت مست از بوی نسیم تنش

سخنان دلرا، کلام نانوشته نگاه آواز می کرد

میگداخت قلب عاشقتان در کوره سینه

پر میکشید پرنده دلتان از لانه

آن دخترک چه زیبا بود

غنچه خنده بر لبانش همیشه مهمان بود

ثقل زندگیت سر کوچه خاکی گذر او

همه زندگی او بود و بس

بی او دنیا پر از خار و خس

وسوسه وصل جام شکیبایی دل می شکست

نازش دل عاشقت میبرد ز دست

پر از جوانی و شور

عاشق و شیدا و سرمست

شب که نرمه نور ماه مهمان میکرد زمین را

همآغوش میکرد با او تو را درخیال

می شمرد دیده گانت تا به پگاه

در دل آسمان ستارها

غرقه در دریای بوسه ها

هم آغوش بود دل مستی ها

نسیم شبانه پر میشد از بوی خوش رازها و نیازها

باغ زندگی سر مست گلها

خواب شبانه میرفت از یادها

میرقصید دختر مرغ چمان مستانه زیر نور نرم ماه

شفق می شست نور شبانه ماه

روز از دل آسمان میچید گل دسته ستاره ها

خورشید مجنون و زمین میشد لیلی ها

مینشست بر تن زندگی گرم بوسه ی روشنیها

از تو می ربود خاطره خوش خیالها

باز تو بودی در آرزوی آن نگاها و خنده ها

باز انتظار بود و گداخته کلمه های عشق بر نامه ها

از زبان دلت میبارید باران واژه ها

راز های شبانه می بارید بر نامه ها

بر قلمت صف میبستند

صد هزار ناگفتنی ها

چقدر قصه عشق شور انگیز ست

هردلی که عاشق نشود آن دل مرده ست

کجا رفتند و چه شد آن کوچه ها

آن شبهای پر از لذتها و خاطره ها

آن روزهای پر از دلهرها

بهار ما چرا شد خزان جداییها

کدام رقیبمان کرد ما را این همه نفرینها

دفتر دل عاشق ما را چرا برد بادها

ما را فکندند ستم پیشگان به دیار آشفتگیها

دل چرا شوریده نمی شود باز

نمیزند دگر آن شوریده ساز

چرا ساز شکسته ای، ای دل؟

چون پرنده بال شکسته ای، ای دل؟

از جانت گویا که خسته ای، ای د

چرا بر نمی گردد دوباره آن حس پر از راز

در این دیار نمیرسد بگوش دگر صدای آواز

در این کوچه خاطره ها

ماه دگر نمی آویزد از سنجاق آسمان

نرمه نور شبانه نمی پاشد دگر بر تن زمین

خورشید نمی خزد به روزنه های زندگی

نسیم عشق دگر نمی رقصاند سرو چمان

شاهین خیال پر نمی گشاید بهر پرواز

نمی رقصد در باغ خیال دگر آن همآواز

نمی نوازد آن کولی سرمست دگر ساز

دگر کلام نیست پر از سوز و گداز

یاد آن روزهای با تو یاد باد

عزیز رفته از بر و مانده در یاد

یادت هست از آن روزهای شاد

که ستاره ها می شدند پل عبور

بستر ماه میشد میعاد ما در خیال

شمع آن محفل پر شور خورشید

دلهای عاشق میرقصیدند سیر

هر شب جهان زیر پای خیال من و تو میرفت از یاد

چه شد آن همه شور و عشق و جوانی

چرا شکستند آن همه جام های رویایی

چه شد که باغ خاطره را خزان فصل ربود

آن گل نامه های عشق همه گشتند زرد

آن آتشفشان دل چگونه شد این همه سرد

چرا بجای آن همه شور ماند این همه درد

قصه شد آن سر گذشت!

بر جان من و تو و این دل، چه دردها نشست

چرا خورشید آسمان وصلمان

آن همه زود به غروب نشست؟

بلور جام پر از می نابمان را جدایی ها شکست

ستم زندگی، مرا در غربت ببند بست

تو گم شدی در طوفان بهاری آن دم

آه،چرا پای دل ما را بستند به زنجیر ستم

گریان شدند ابرهای آسمان چشمانم

شفاف آیینه دلمان را غبار جدایی ها کدر کرد

تو رفتی از سر اجبار به دیار دور

بردندت آن جاهلان جهل به زور

پنهانت کردند در تاریکی و جدا شدی از نور

تو رفتی و این جان ِ من پریشان شد

زانوی غم به بغل گرفت دل

چرا رفتی و ماندی فقط در خیال؟

بی تو زندگی محال است محال

شاهین بلند پرواز بود این دل

وقتی که تو رفتی نازنین یار

پرم به یکباره ریخت و شکست بال

روشن روزم شد تیره و تار

درخت عمرم در بهاران دیگر نداد بار

نزد دوست و دشمن شدم خوار

کجا رفتی ای عشق پر شور من ِ زار

در بستر جانت نهال عشق را نگهدار

گم نکنی در این فصل جدایی ها مرا

در خیال دلت نگهم دار

تو رفتی و از تو ماند یاد ِ خاطر

آویز از سر پرچین خشک باغم

گل یادت مانده بجا در دل پر دردم

گل خنده ها دگر نشدند مهمان لبانم

کجا بجا مانده ای عزیز ارمک پوش شادم

مصیبت طوفان ِ جفا کار زندگی

چرا این همه بر من کردی ستم ؟

مگر من چه کرده بودم؟

بردی و از من ربودی آن یارم

بعد از تو عزیزتر از جانم

کویر پر از شوره زار شدم

نرمه نور شبانه را دگر نشدم

گلهای باغ دلم شد همه خار

شبهای بی تو ام سرد سرد

سکوت شد دوست جان ِ من ِ زار

آن جوان تنم فرسود

سر گشته رسوای سر هر بازار شدم

دختر دورهای خوش خیالم

دریای شیرین عطشهای من تشنه

در دفتر یادهات از من چه نوشته

چرا این همه خسته ام

بی تو مجنون سرگشته ام

نمی پرسد دگر مرا احوال، آن دلداده

نمیرسد بر بال نسیم از او پیامی

نمیرساند به من منتظر از او

نامه رسان دگر حتی سلامی

ارباب بود شاید که از یاد ببرد غلامی

دگرش گویا که یارم نیست

ساغی ساغر گردان بزم مستانه ام نیست

ماه مأنوس شبهای تارم نیست

نمی رقصد بر بستر خیالم

دگر ستارۀ راه بر کاروان سفر هایم نیست

صبور سنگ دردهای پنهان دلم نیست

رفیق راه خیالم دراین سرابگون زندگی کوتاهم نیست

زانوی غم گرفتن به بغل چاره کار نیست

تو مرا پیام بفرست

جز انجام امر مرا دگر کار نیست

Keine Kommentare: