Mittwoch, 5. Dezember 2007

دل و جانی پر ز عشق تو دارم تو نمیدانی صد دفتر، راز دل نوشته ام تو نمیخوانی دل و جان در گروه یک نگاه از تو دارم دل خسته توه ام چرا ز خود مرا میرانی آمد آن مه رو یار ما، سرا پا مست جام و ساغر ما را در هم شکست زیبا رویان چرا این همه نامهربانند گویی گِلشان ز بیوفایی سرشته ست به هر که دل بستم تا کنون نامهربان بود گویی که گل وفا در باغ دلش نروییده بود ناله و شکایت از بخت بد خود تا کی کنم که از روز نخستم تا کنون چنین بود جانان من بیا، حال من ِ بیمار بپرس خرابی احوال مرا ز تیمار دار بپرس پرسندم،دوست و دشمن،دور و نزدیک طبیبم ز بیمار خود، تو هم حالی بپرس

Keine Kommentare: