آمد اما راز عشق را در نگاه گم کرده بود
سوختن جانم ندید کز دوریش شعله ور بود
کبوتر دل،در خون از شوق دیدارش پر میزد
چنین جان دادنم را از اشتیاق دیدنش ندیده بود
صبوری در باز آمدنش کشت صد بار مرا
از پی جان آمده، دل از سینه برون برده بود
عطش دیدارش داشتم به سراب کویرم کشاند
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen