Donnerstag, 6. Dezember 2007

یار ما ساقی بزم دگران

از خم خانه دل ما می نوشد،ساغی بزم دگران است

تکیه بر شانه ما میکند،چشم دلش،نگران دل دگران است

چه کنم با این همه درد جانسوز،که یار بر جان مینشاند

خانه ما تاریک، او خورشید آسمان دل ِ دگران است

مثنوی گویم از زلف پریش، قد رعنا و لب خندانش

رقصنده بزم رقیبان شده، غزل خوان محفل دگران است

به آتش جان ما دلش گرم کند و آب از چشمه ما نوشد

گوارا جام لبش به لب رقیب،ماه تمام شب دگران است

در صحرا دل ما میدود،علف ما چو آهو بچه می چرد

به وقت خنده و شادی،سوگل محرم بزم دگران است

پریش و سرگشته کرد مرا ،در شور عشق و وفا داری

به وقت هر هوسش راز دار و سر بر شانه دگران است

غارت کرد به زور و ستم، دل و جان از من ِ درویش

آنکه جان من آشفته بود، سالار ِ قافله ی دگران است

وفا ی مه رویان بینید، بنگرید رسم یار ما را

دشمن جان ما ،دوست رقیب و دلش با دگران است

به وقت تشنگی از دریای دل کویر نوشد آب گوارا

به وقت هر رقص دستش در دست دگران است

سیه روزی سیاووش بینید، یار بیوفا نگیرید

جان رنجور ما بهر که دل بست یار دگران است

Keine Kommentare: