از شرر جان عاشق ما جهانی بسوخت
چون آن یار به جفایش دل ما بسوخت
سفر کرد و رفت آنکه دلآرام دل ما بود
مرا به زنجیر غم،به زندان خود بدوخت
رنگ حرمان گرفت آسمان دل بی قرار
در اندوه جدایی جان و دل سر گشته گداخت
نگهش سر برید سیاووش را به وقت رفتن
رحم نکرد و تن تبدار کویر را نیز بسوخت
خون دل شرابم و خوراکم خار بیابان کنون
بنده درگاهش بودم و او ملک، مرا ننواخت
چو نسیم تبش میآزرد،مرحمش خون دل ما
زغربتش دل من و صدها دل دگر بسوخت
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen