آنکه جانش در کوی تو نمیرد صاحب دلش نخوان
شب و روز سوی کعبه تو نماز نبرد مسلمانش ندان
شوریده سرمست زن خندان خیالی یا که آهوی دشت
صیادی که به صید تو نکوشد ز جان، صیادش نخوان
توره زلفت را چو فشاند باد، جان و دل بارد از آن
دلی که به پریش موی تو، خود نیاویخت دلش ندان
آمدی رسول رسوای عشق به کوی دیوانه دلان مست
آنکه در پایت نیفتد چو من و نمیرد، مرید عشق ندان
رشته الفت تو، بند ِ آویز ِ این شوریده دل ِ ماست
گر بگسلی پیوند و جان بماند به تن مجنونم نخوان
این زخم خورده از تیر کمان ابروی شکار گرت را
کرمی کن تو و شبی به شفا خانه ی چشمانت بخوان
رود مهرت گر جاری شود در این تشنگیهای کویر
این خارزار خشک را کند سراسر بستان و گلستان
سر گشته گوهر عمر در پی تو دادم به باد زمانه
اگر ز خونم در هر قدمت لاله نروید سیاوشم نخوان
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen