Sonntag, 31. Mai 2009

هر شب تا بوقت سحر افسونگری ره خوابم میزند
به چشمان شعله شوق میریزد سر تا بپا آتشم میزند
گفتم هرشب خیالش تنگ در آغوش بفشارم تا بپگاه
دریغا زین وصل هر دم تیغ یادش ره خیالم میزند
وای از این شبهای مشوش و بخت سیاه من خراب
آنکه روزها میگریزد ز من شب ره خوابم میزند
تو شاهد سرگشتگیهای من باش ای ماه شبانه
کآن گریز آهو هر شب به بستر من سر میزند
شبهای تو چه پر ستاره اند ای کویر خسته
کاروان عشق ره خود در جان تو پی میزند
ای خلایق بنگرید به این دشت خونین عشق
لاله خونین عشق ز خون سیاوش سر میزند

Keine Kommentare: