هر شب تا بوقت سحر افسونگری ره خوابم میزند
به چشمان شعله شوق میریزد سر تا بپا آتشم میزند
گفتم هرشب خیالش تنگ در آغوش بفشارم تا بپگاه
دریغا زین وصل هر دم تیغ یادش ره خیالم میزند
وای از این شبهای مشوش و بخت سیاه من خراب
آنکه روزها میگریزد ز من شب ره خوابم میزند
تو شاهد سرگشتگیهای من باش ای ماه شبانه
کآن گریز آهو هر شب به بستر من سر میزند
شبهای تو چه پر ستاره اند ای کویر خسته
کاروان عشق ره خود در جان تو پی میزند
ای خلایق بنگرید به این دشت خونین عشق
لاله خونین عشق ز خون سیاوش سر میزند
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen